سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلها زنگاری چون زنگار مس دارند، پس آنها را با استغفار جلا دهید [امام صادق علیه السلام]
امروز: یکشنبه 103 اردیبهشت 16

بسم الله النور

پی نوشت1:شرمنده. من اعتقاد دارم پی نوشت اولِ متن باشه بهتره. دلیل هم دارم ولی الان فرصت گفتنش نیست.
پی نوشت 2:امام خمینی فرمایشی دارند با این تقریب که اگر دیدید روحانی ای دزدی میکند؛ نگویید روحانیی را دیدیم که دزدی میکرد؛ بگویید کسی را دیدیم که لباس روحانیت را هم دزدیده بود(و آن را غصب کرده بود.حال آنکه آن دزد لایق مقام پاک و مقدس روحانیت؛نبوده است)
پی نوشت3:ادامه تیتر رو میگم جهت جلوگیری از هر گونه سوء برداشت:این فیلتر سکوت را بشکنیم آخر...که بس است هرچه انقلاب خمینی به دست نا اهلان و نامحرمان افتاد...
 پی نوشت4:این پست خیلی ها رو شاکی میکنه؛خیلی ها رو منزجر میکنه و خیلی ها(....) رو به فکر بستن این وبلاگ می ندازه.
و من با علم به تمام اینها؛ برخلاف گالیله که در دادگاه؛ خلاف اعتقادش را گفت و اعلام کرد که زمین صاف است و نه گرد؛فریاد میکنم که سخنم راست است و حقیقت!گرچه تلخ به مذاق عده ای...و این حقیقت نه از آن دست حقیقت هایی است که باید سکوت کرد...که این همه سال سکوت دنیا را به این وضع کشاند...پس فریاد میکنم؛گرچه نپسندد عده ای!!...
پی نوشت 5:و در نهایت دعوت میکنم از هر وبلاگ نویسی که ذره ای اعتقاد داره به امام؛روح الله خمینی؛ که وبلاگش رو مزین کنه به قلمی در این باب.هرچند کوتاه.هرکس نوشت؛ خبر کنه تا لینکشو بذارم.اما از فاتح ؛ زنده یاد ؛ زیتون ؛ یگان ؛ پاکدیده ؛ آقای فضل الله نژاد و پاکروان دعوت اساسی تری میکنم که دست به قلم شن و بنویسند.هرکس نوشت؛ بی زحمت دعوت از بقیه یادش نره.

بسم الله النور

من در میان شما باشم یا نباشم؛نگذارید این انقلاب به دست نا اهلان و نامحرمان بیفتد...

و ما؛ چه میراث داران خوبی بودیم...اصلا ما برای همین بود که به کسی رای دادیم که دم از گفتگو میزد اما حتی گفتگو هم بلد نبود.(همان طور که در مناظره اش در دانشگاه تهران و با دانشجویان این را ثابت کرد...)و ما به راستی برای همین به کسی رای دادیم که لوای روحانیت را دزدیده بود! ما برای همین به کسی رای دادیم که مملکتمان را به گند کشید.دخترانمان را عریان کرد و مردانمان را بی غیرت!و نام این حیوان صفتی را آزادی نهاد!!!! ما برای حفظ میراثِ تو ای روح الله به آن کسی رای دادیم که لباس روحانیت می پوشد و می نازد به معاون پارلمانی که افتخار این معاون لیست بلند و بالای دوستان اینترنتی اش است. و همچنین دم زدن از حرف های....با آنها. کسی که معاون پارلامانی او (که خدا سایه اش را از سر دشمنان کم نکند که آنها را از هر چه جاسوس و دست نشانده فرهنگی بی نیاز کرده است؛)افتخار میکند به شکم گُنده اش!!! حال آنکه نه فقط در این مملکت که سرتاسر دنیا آدمها دارند از فقر و گرسنگی می میرند!!! افتخار کن ای معاون ! که تو غیر از بیت المال ؛ لباس روحانیت را هم دزدیده ای! افتخار کن ای معاون که تو به راستی میراث دار مردی بودی که ما را از فلاکتِ شاهنشاهی نجات داد! افتخار کن ای معاونِ خاتمی!بناز به این غیرت دینی!و تو نیز افتخار کن ای مدعای آزادی که جوانانمان را به اسارت هوس کشاندی!افتخار کن که اعتمادشان را به نام آزادی به سرقت بردی... و کاش کسی بود که دستان خیانتکار تو را به جرم همین دزدی قطع کند! افتخار کن خاتمی!!!! کسی نیست به این (نا)مرد بگوید لااقل لباس روحانیتی که دزدیدی را از تن به در کن و بعد به دختران دست یده؟؟؟و آفرین ای صدا و سیمای جمهوری اسلامی(!) که از این (نا)مرد هنوز هم با عنوان رییس جمهورِ منتخبِ سابق، یاد میکنی!بناز ضرغامی! که تو هم میراث دار انقلاب خمینی هستی!بناز ضرغامیِ رییس صدا و سیما ! که تا دیدی کسی آمده که می خواهد کاری کند، مبادا از او چیزی نشان دهی !! مردم آگاه میشوند و این آگاهی برای تمام این شکم گُنده های امثال هاشمی ننگ است...بیچاره روح الله...بیچاره روح خدا...بیچاره خمینی کبیر...چه قدر هشدارمان داد که بنا به حفظ وحدت و انقلاب او را هیچ نمیگوید و بارها به کنایه گفته بودمان که او فرعون بودن میطلبد و بس ...و هیچ کس نفهمید سخن تو را...مثل آن روز که درمورد بنی صدر گفتی و کسی نفهمید و آخر همه یا یک دنیا پشیمانی؛ نزد تو بازگشتند روح الله... 
و من میترسم اگر بگویم در عجبم از فرزند نوح که نوح را ندید و به راه خود رفت...مگر میشود کسی در دامان خمینی تربیت شود و به آرمان های او پشت پا بزند؟؟من میترسم اگر بگویم در عجبم از...

و امروز بم! میلرزد و ویران میشود؛ و دلهای مردم نیز.اما دل او نه...بم سالها پیش لرزیده بود... همان روز که در چند کبلومتری اش برج و بارو ساخت...و امروز او با جسارت تمام در ارگ جدیدش وسط محرم بزم و نوش به پا میکند؟! کارخانه سوار کردن ابزار خودروی اسرائیلی می سازد؟!مملکت به نام آنهایی میکند که به خونِ ایرانی و غیرت میهن دوستانه اش تشنه اند!!! لعنت به تو...تو را طلحه و زیبر می نامند اما کجای تو به طلحه و زبیر می خورد؟؟باز طلحه و زیبر زمان پیامبر سیف الاسلام بودند . تو چه؟؟ تو زمان خمینی که بودی؟؟ جز همان که به ادعای خودت؛در جمع یکدندگی نمیکردی . اما در کنار روح الله لجبازی میکردی تا حرف تو به کرسی بنشیند؟؟ برایت کلام امام مهم نبود ؛ مهم خواسته تو بود؛ چون تو؛ مدعای فرعون بودن داشتی!!و چه قدر احمقانه فکر میکردی موسی زمانمان به بندگیِ توی حقیر در می آید!!!! نه! خمینی؛ مردی نیست که از لجبازی های تو بترسد و یا از باغ های پسته و حرف های توهین آمیزت و حتی کلمات فرعون نمایانه ات!!!خمینی؛ خمینی است!!! رو ح الله!!! و البته تو چه میدانی که به راستی او روح خدا بود...و تو چه میدانی...تو اصلا چه می فهمی از عرق شرمندگی یک پدر بابت یک لقمه نان وقتی شامِ سبکت؛جوجه بریان شده است؟؟؟تو چه میفهمی وقتی موزه خاطرات شخصی میسازی و برای رهبری اش جای خالی میگذاری؛ که چه میکشد زنی تنها؛که موزه اش فقر و فلاکت است... و تو ای از قبیله رفسنجان...چه خوب میراث داری بودی برای انقلاب خمینی که تو را هم آدم حساب کرد بلکه آدم شوی!!!!
و من...و تو... وهمه مان...همه مان میراث دار انقلاب خمینی بودیم. نه؟؟؟...در برابر ظلم سکوت میکنیم...امر به معروف و نهی از منکر را میترسیم...میترسیم چرا بگوییم به پشت پا زدن و کج روی (آن هم نه فقط پشت پا زدن دیگران که حتی بر نهیب بر خودمان هم وحشت داریم...)بر هر که جیبش سنگین تر بود رای میدهیم...به انقلاب خمینی و خون شهدایمان که سهل است به خودمان هم وفادار نبودیم...که اگر بودیم وضع دنیایمان این نبود...و منطق و خدا حکمران زندگیمان بود نه احساس و پول و مقام و نه حتی وجهه اجتماعی و نه منافع!!!...و حجر الاسود را سفیدی بودنه سیاهی!... و خمینی زمان؛سید علی خامنه ای؛اینقدر تنها نبود... 
ما هیچ یک میراث دار انقلاب نبودیم؛ما  همه نااهلگری کردیم برای انقلاب...و چه شکایت از انقلاب مردی که دستمان را گرفت و از آغوش فساد و طغیان ابدی که نه در پسِ وجهه شاهنشاهی که در ابتدای وجهه اش بود؛ نجاتمان داد...انقلاب برای ما خیلی کارها کرد... اولش همین نجات ...و بعدش را سپردند به من و تو...و من و تو چه کردیم؟؟؟
و من...و تو... وهمه مان...همه مان میراث دار انقلاب خمینی بودیم نه؟؟؟...در برابر ظلم سکوت میکنیم...امر به معروف و نهی از منکر را میترسیم...بر هر که جیبش سنگین تر بود رای میدهیم...به انقلاب خمینی و خون شهدایمان که سهل است به خودمان هم وفادار نبودیم...که اگر بودیم وضع دنیایمان این نبود...و منطق و خدا حکمران زندگیمان بود نه احساس و پول و مقام و نه حتی وجهه اجتماعی و نه منافع!!!...و حجر الاسود را سفیدی بودنه سیاهی!... و خمینی زمان؛سید علی خامنه ای؛اینقدر تنها نبود... ما همه نا اهل گری کردیم برای انقلاب...


 نوشته شده توسط پلک ... در سه شنبه 87/3/14 و ساعت 12:52 صبح | نظرات دیگران()

بسم الله النور
قلمم نمی چرخه...مثل بغضی که نمی ترکه؛ مثل اشکی که تو چشم جمع میشه و بیرون نمیریزه؛ مثل دلی که آتش میگیره و یه چیکه آب هم پیدا نمیشه...قلمم نچرخید، اما تمام حسم رو تو قلم مستور دیدم:

توی یکی از همین خونه ها،همین نزدیکی ها،دل یکی آتیش گرفته. از روی بوم هم که نیگا کنین میبینین که از توی پنجره یکی از همین خونه ها؛ آتیش میریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته...
تو اومدی اما کمی دیر.از ته یه خیابون دراز. مث یه سایه نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو حسابی آتیش زدی.به من میگن چیزی نگو. نباید هم بگم. اما دل یکی داره آتیش میگیره. دل یکی اینجا داره خاکستر میشه.کمی دیر اومدی اما یه راست رفتی سروقت دل یکی و دست کردی تو سینه ش و دلش رو آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتیش سر جاش. اما اون دل آتیش گرفته بود؛ سوخته بود؛ جزقاله شده بود... واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر میشه.یکی داره تو چشات غرق میشه...یکی لای شیارای انگشتات داره گم میشه...یکی داره گُر میگیره. دل یکی آتیش گرفته.یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دلش. شاید خنک شه... میون این همه خونه که خفه خون گرفتن؛ یه خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر میشه...
یکی اینجا سردشه.یکی همه ش شده زمستون.یکی بغض گیر کرده تو گلوش. و داره خفه میشه.یکی دل تنگه.توی یکی از همین خونه ها ؛ همین نزدیکی ها؛ دل یکی آتش گرفته. تو رو خدا؛ یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دلش بلکه خنک شه...

                 
تو رو خدا یکی یه چیکه آب بریزه رو دلش...یکی، همین نزدیکی ، تو یکی از همین خونه ها، دلش آتش گرفته ، بغض داره خفش میکنه، اما نمیتونه گریه کنه...د لامسبا اگه آب نمیریزد رو دلش؛حداقل یه چک بخوابونید تو گوشش بتونه گریه کنه...
 آهای!!!!
یکی اینجا نیست؟؟؟؟
میگم دل یکی آتیش گرفته!!! از روی بوم هم که نیگا کنین میبینین که از توی پنجره یکی از همین خونه ها؛ آتیش داره میریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته!!!یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دلش. شاید خنک شه... میون این همه خونه که خفه خون گرفتن؛ یه خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر میشه...تو رو خدا یه چیکه آب بریزد رو دلش...بلکه خنک شه...


 نوشته شده توسط پلک ... در پنج شنبه 87/3/2 و ساعت 8:13 عصر | نظرات دیگران()
بسم الله النور
گفت پامو که گذاشتم تو آشپزخونه اون حادثه اتفاق افتاد.
گفت بیچاره داشت از لای سرامیک های آشپزخونه راه می رفت؛ که اون حادثه؛ اون حادثه وحشتناک...
گفتم چی شده بابا؟ دیوونم کردی!
-امروز یک قتل صورت گرفته!
-چی؟
-قتل!
-قتلِ کی؟؟چی؟؟یعنی چی؟؟
-قتل همون بیچاره ! قتل همون مورچه بیچاره!
هاج و واج نگاش میکردم.
-حتی وقت نکرد که دست و پا بزنه...وارد آشپزخونه که شدم؛ندیدمش.و اون...اون زیر عاجای دمپاییم له شد...و اون قتل صورت گرفت...اون ؛ مُرد!
و من گیج و گنگ نگاهش میکردم.توی لاک خودم رفتم.آخر من دلم سوخته بود...نه به حال آن مورچه که به قتل رسید و مُرد.و نه حتی به خاطر اینکه حتی وقت نکرد دست و پا بزند.که به خاطر مورچه نحیف و پیری که لبه دیوار ایستاده بود و با چشمانی مضطرب و دستانی لرزان نگاهش میکرد تا لقمه ای نان به لانه ببرد...به خاطر مورچه ای که دستانش پینه بسته بود...به خاطر مورچه کوچکی که مُدام به اون میگفت: «مواظب خودت باش»و قلبش مدام میلرزید که نکند مبادا روزی برای او اتفاقی بیفتد.به خاطر تمام اشک و دل نگرانی یک سفره کوچک توی کنج دیوار. که چند مورچه دورش نشسته اند و حالا هنوز هم منتظر به راه که او بازگردد...و من دلم برای تمام آنها بغض کرد...

چه قدر گفت:این قدر با تکبر روی زمینش راه نرویم...نه شاید به خاطر مورچه های کوچک که حداقل به خاطر پرنده های کوچکِ اسیرِ هنوز بی بال...

شما را به خدا؛ وقتی راه میروید؛آن قدر محکم؛کمی گاهی زیر پایتان را نگاهی بکنید. که شاید مورچه ای مبادا آنجا؛ به دنبال لقمه ای نان؛زیر پایتان جیغ خفیف و پر سوزی بکشد...



 نوشته شده توسط پلک ... در چهارشنبه 87/2/25 و ساعت 8:17 صبح | نظرات دیگران()

 بسم الله النور

این روزا حال ماهیِ شب عیدمون خوب نیست...اون روزای اول که حالش بد شده بود؛ همه میدونستن که اینم همون مریضیی رو گرفته که ماهی اولی داشت...اون ماهیه که خیلی ناخوش بود؛چند روز بیشتر دووم نیاورد...حتی نذاشت به 13 مُ برسه...مُرد...حالا این ماهی مون درست عین قبلی شده...همون مریضی...همون ویروس . اول یه خال سیاه کوچیک که یواش یواش؛ بزرگ و بزرگتر می شه... از اون اول مریضیش همه دیگه یه جور دیگه نگاش میکردن؛همه تو نگاهشون انتظارشون برای مُردنش موج میزد... البته راستش وقتی خال های رو تنش زیاد و زیاد تر شدن و هرکدوم بزرگ و بزرگ تر؛ وقتی بیشتر تنش رو پوشوندن؛ راستش دیگه کسی نمی تونست بهش نیگا کنه...همه چِندششون میشد... نمیدونم... شاید هم میترسیدن ازش... ولی بدشون هم می یومد...حالا امروز دیدم که ماهی قرمز کوچولومون؛ یه وَری شده... هنوز نفس میکشه؛ اینو میشه از آبی که با نفسای اون تکون می خوره فهمید...اما دیگه کسی نمیتونه بهش نیگا کنه؛ همه یه جورایی حالشون بد میشه...به خاطر اون دایره ی سیاهی که رو بدنش افتاده...نمی تونم انکار کنم که من هم ...خب راستش نمی تونم نگاش کنم... ترحم... یه دنیا انتظار برای زودتر مُردنش...ترس...چِندش آوریی که بهم دست میده وقتی نگاهش میکنم ... و در عین حال یه دنیا ترحم؛ غصه و کمی هم ترس...راستش من هم منتظرم که بمیره...ماهیه خوب می فهمه که تو نگاه آدمای دوروبرش چی داره موج میزنه...بیچاره ماهی...چه حالی داره وقتی میبینه همه منتظرن که بمیره...همه چِندششون میشه وقتی نگاش میکنن...دلم براش میسوزه...بیچاره ماهی کوچولوی عید...

                                                      
                                              

 ماهیم داره جون میده...روحش بیشتر از بدنش داره می میره... با این چیزی که داره از تو نگاه ها میخونه...بیچاره ماهی کوچولو...
امروز با خودم گفتم یعنی... یعنی من هم وقتی یه خال سیاه می یفته رو دلم؛ انقدر چندش آور میشم؟...یا رو قلبم...یا رو زندگیم؟...یعنی خدا چه جوری میتونه نگام کنه و بازم دوستم داشته باشه؟؟...آخه یعنی فرشته های خدا هم همین جوری ازم بدشون می یاد؟؟همین قدر براشون چِندش آورم؟ یعنی اونا هم حالشون بد میشه وقتی بهم نگاه میکنن؟یعنی اونا هم منتظر مُردنمن؟یعنی منم انقدر حال به هم زن میشم؟...

همه جا ساکت شده...آرومِ آروم...دیگه آب تکون نمیخوره..

                                                        


 نوشته شده توسط پلک ... در پنج شنبه 87/2/19 و ساعت 1:0 صبح | نظرات دیگران()

بسم الله النور

پی نوشت 1: بنا به صلاح دید های لازم؛ به اول متن منتقل شد.
پی نوشت 2:این متن رو نوشتم با همین زبان تند و تیز و احتمالا آزار دهنده چون دیگه تحمل این رو نداشتم که در این باره سکوت کنم .گرچه مادر خودم بهترین مادر دنیا هستند و از صمیم قلب دستشان را باید بوسید؛ اما همه این طور مادری و پدری نمی کنند.  این متن به خاطر بعضی از صمیمی ترین دوستانم بود که شده اند مصداق برای این روایت...

بسم الله النور

چه دنیای کثیفی شده است. فساد همه جا را پر کرده است. سن دخترها 16 را که پا میگذارد و سن پسرها 18 را که میشنود؛ دیگر؛ تنها جایی نمیرود. دستش به دستان کسی دیگر گره خورده است.چه دنیای کثیفی شده است واقعا. بلدی همه این قصه ها را. نه؟
بس است دیگر! تمامش کنید. تا کِی؟ تا کجا؟ به کجا چنین گریزان؟ از که میگریزد؟ از همین دخترها و پسرهایی که تنها راه نمیرودند؟؟ اینها همه فرزندان خودتان هستند! فقط کافی است آن چشمها را بگشایید تا ببینید یکی از همینها توی خانه خودتان هست. فقط کافی است کمی چشمهایتان را باز کنید. از چه میگریزید آخر؟ از خودتان یا از واقعیتی که شما خلق کرده اید؟؟ اسمتان مادر است یا پدر؟ کجای این دنیایید؟ اصلا از فرزندتان چه میدانید؟؟ شما مادرید؟؟ پدرید؟؟ از پدری و مادری چه میدانید؟؟؟
تمام اینهایی که چند تار مویشان بیرون است یا کمی ژل و اکسی به مویشان زده اند؛ اگر به شماها باشد؛ همگی اعدام!!!! تیر باران!!!! خدا را شکر؛ شما ها خدا نشدید وگرنه همه اینها را به جرم کفر؛ گردن میزدید. با شما هستم. شمایانی که نامتان مثلا پدر است و مادر!!!!
خوب بلدید روضه بخوایند که وای چه دنیایی شده است و فساد پر شده است. آقا بیا!!! بس است دیگر!!!!آقا را هم کلافه کردید شمایان....خوب بلدید بخوانید وای خدایا چه دنیایی شده است...
و من یک سوال از شما دارم.آخرین باری که از صمیم قلب جوانتان را به آغوش کشیده و به او گفتید دوستت دارم را یادتان هست؟؟؟
یک سوال دیگر: آخرین باری که فریاد نثارش کردید و بی دین خوانده ایدش  را چه طور؟ یادتان هست؟؟
یک سوال دیگر:آخرین بار که خودتان را جای او گذاشتید و درکش کردید را به خاطر می آورید؟؟
شده است یک بار چرای اندیشه و عمل او را از نگاه خودش ببینید؟؟ شده است باور کنید واقعیت ها همیشه آنی نیستند که شما فکر میکنید؟؟ شده است اشکش را ببینید و از لبخند و اشکش چیزی به ارث برید؟
حالا هم که مُد شده است؛ خاله و عمو و مادر و پدر شدن های اینترنتی...خوب است ها... که هیچ مادر و پدری برای فرزند خود مادر و پدر نشود هرکس برای فرزند دیگری . و هر جوانی به دنبال یک آغوش گرم؛ یک کلمه محبت؛ یک واژه درک؛ بگردد توی این دنیای مخملی اینترنت. جایی بیرون از خانه . به دنبال یک پدر ؛ یک مادر ...و حال آنکه مادر و پدری که در خانه، پیش او هستند؛ شده اند مادر و پدر یکی دیگر...
معذرت می خواهم از این واژه استفاده میکنم اما ... شما؛ توی این دنیای لجن زاری که ساخته اید؛ دم از بی بند و باری جوانان این آب و خاک نزنید که شما خود مقصرید!منکر اراده و اختیار انسان ها نیستم اما لطفا شما هم منکر تاثیر کوتاهی هایتان نشوید!
و همه چیز از آن جایی شروع میشود که خانه های ما؛ مادران و پدران ما؛ آنهایی نیستند که باید باشند...
نگویید فساد؛ نگویید دل باختن؛ از اینها دم نزنید! شما چه کرده اید؟ اگر محبتتان بالای سر فرزندتان بود؛ اگر محبت را نه فقط پول و دل نگرانی برایشان؛ که کمی و درک و عطوفت و مهربانی هم معنا میکردید ... اگر کمی خود را گاهی جای آنها میگذاشتید...اگر خود را پیغمبر و مصون از خطا نمی دانستید؛...
آن وقت امروز هیچ کس نبود که با یک جمله دوستت دارم؛ دل ببازد...یا کسی نبود که بگردد دنبال یک کلمه همراهی؛ یا کسی نبود که تابع مُدی باشد که فقط برای جلب یک کلمه نگاه ؛ ساخته شده باشد؛ یا ... چیزی که شمایان به فساد تعبیرش میکنید امروز نبود اگر شما آنهایی بودید که باید می بودید...


 نوشته شده توسط پلک ... در دوشنبه 87/2/16 و ساعت 2:28 عصر | نظرات دیگران()

بسم الله النور
پی نوشت1: به دلیل احساس ضرورت پی نوشت به اول پست منتقل شد.
پی نوشت2: اصلا با پی نوشت نویسی موافق نیستم . اما این بار مجبوریدم.
پی نوشت3:گرچه خودم شخصا به یکی از دوستان در خصوص کوتاه نویسی تذکر داده بودم اما خودم نتونستم این پست رو کوتاه تر از این بکنم.تا من باشم بابت این جور مسائل به کسی اعتراض نکنم. شرمنده.
پی نوشت4: این اویی که مدام در پست تکرار میشه که برایم از محمد گفته است؛دو عزیزی هستند با نام های یار آسمانی 7 و یار آسمانی2؛ که شدیدا منت گذاشتند بر سر بنده و چندین ساعت از وقتشون رو با یه دنیا لطف و مهربانی در اختیارم گذاشتند و واقعا از دستم تمام موهای سرشون اول ریشش سست شد بعد شکست بعد پودر شد و فکر کنم حالا کچلند...ولی بازم ازشون شدیدا یه دنیا ممنونم... خیلی خیلی خیلی زیاد...
پی نوشت5:این پست نه ربطی به زمان داره نه موقعیت. اتفاق خاصی تو دنیا نیفتاده که می خوام اینو بنویسم.بلکه در این رابطه دارم مینویسم فقط به یک دلیل: به خاطر دل خودم و بس!

بسم الله النور
نامم را مسلمان گذاشته اند. اما سالها بود که من مسیح (ع) را بیشتر از محمد دوست می داشتم. من محبت و مهر و عطوفتی که در مسیح دیده بودم در محمد(ص) نمی یافتم.مسیح حتی دشمنانش را هم دوست می داشت تنها به یک دلیل: آنها بندگان خدایی بودند که مسیح عاشقش بود...پس فرقی نمیکرد آنها  مسیح را پیامبر خدا بدانند یا نه. فرزند مریم  و معجزه خداوند بشناسند یا نه. مهم این بود که آنها حتی اگر مسیح را دوست هم نداشته باشند و دشمنی اش کنند؛ بنده خداوندند.جزئی از خداوند در آنها نهفته است. و این یعنی آنها امانتی در وجودشان هست که مال خداوند است. و خدا یعنی تمام عشق مسیح...برای همین بود که مسیح بندگان خدا را خیلی دوست می داشت.
و من امروز بعد از قرن ها هنوز مهر و عطوفت مسیح دلم را میلرزاند...
گفته بودند مسلمانم اما راستش ؛ من ؛(گرچه در این واژه نشان منیّت خفته است اما؛)من آخر داستان مسیح را در لابه لای واژه های انجیل بیشتر دوست می داشتم تا آخر قصه او را لابه لای آیه های پاک قرآن...میدانی...مسیحی که این گونه مصلوب شود ؛ نهایت عشق را به خداوندش دارد... و این مسیح خیلی خیلی برایم شیرین تر است تا مسیحی که عروج کند...نمیدانم...شاید هم مسیحی که عروج کند قشنگ تر است. چون نشان از عشقی از سوی خداوند به خود را دارد...
و من هنوز هم بعد از قرنها مهر و عطوفت مسیح دلم را میلرزاند...
خواستم از محمد(ص) بنویسم...پیامبر مسلمانان(گرچه مسلمانی بر هر مسلمانی گفته نمیشود...)اما راستش من چیزی از محبت محمد نمیدانستم... در لابه لای دانسته هایم چیزی در محمد نمی یافتم که شیفته ام کند...چیزی شبیه آنچه که در مسیح یافته بودم...اما من می خواستم از پیامبری بنویسم که ایمان داشتم بسیار شیرین تر از مسیح است... و به هر کجا که دویدم نشانی از شیفتن را در وجودش نیافتم...و به راستی که ما چه قدر مسلمانیم...
که در میان تمام این آدمها تنها دو نفر را یافتم که از محمد برایم عشق بشناسند...
و او برای من از محمد گفت... از پیامبری که گرچه جنگ طلب خطابش می کنند اما در تمام آن 23 سال نبوتش تاریخ بیش از 400 کشته را در جنگ های او ننوشته است.در تمام 23 سال!...و جنگ های جهانی... و جنگ های صلیبی... و جنگ های بر سر یک وجب نفت...و حال تو بگو خونریز قصه ما چه کسی است...
و دعوا بر سر نان... و جنگ هایی که گرچه شمشیر و گلوله ندارند اما جنگند. جنگ بر سر شکم! پول و سکه!و شاید تو هیچ وقت کشته هایش را نبینی که هر روز کنار خیابان دوساله اند و گرسنگی نفسشان را میبُرد...و یا پدری که هیچ ندارد ...و شاید تو هیچ وقت جنگ های شکم پرستانی که بر سر سکه؛ چونان لاشخوران؛ آدم می خورند را نبینی. اما هستند! بیشتر از آنچه فکرش را کنی یا بهتر بگویم؛ بیش از آنچه فکرش را بکنیم.
و او برای من از محمد گفت... که شب را گرسنه می خوابید اگر طفلی گوشه ای از شهر نان خشک بر دهان سق میزد...
و او برای من از محمدی گفت که اگر عزیزترین هایش را به قتل می رساندند؛ندامتشان را بی منت و با یک دنیا عطوفت و آغوش باز پذیرا بود...و تو میدانی گذشت از کسی که عزیزترین هایت را میکُشد یعنی چه؟؟
و او برای من از محمد گفت...محمدی که می بخشید آدمها را؛‏چون بندگان خداوند بودند... و خداوند یعنی تمام عشق محمد...او بندگان خدا را می بخشید حتی اگر سنگش میزدند و ناسزایش میگفتند...حتی اگر دشمنی اش میکردند...و محمد شب ها میگریست...میگریست به حال بندگانی که خدا را فراموش کرده اند... میگریست که مبادا دل خدوند از آنها بگیرد...میگریست که مبادا خدا را یادشان رود...آخر محمد بندگان خدا را دوست میداشت... چون روح خداوند در آنها بود...و همین بس بود برای محمد که اگر سنگش میزنند و جفایش میکنند برایشان دعا کند که خدا ببخشدشان... و اشک آنقدر سیلاب میشد که آخر خداوند می گفتش : که ای محمد بس است دیگر! رهایشان کن!...
و او برای من از محمد گفت...از کسی که بعد از این همه قرن فاصله؛ هنوز مسلمان میکند آدمها را...بی شک قصه آن یهودی را که بر سرش زباله میریخت شنیده ای.که بعد هم بیمار شد و محمد به عیادتش رفت...و شاید باور کنی که همین قصه ها بشوند معجزه ای برای مسلمان شدن آدمهای قرن 21 اُم...اما اگر کسی این گونه با من دشمنی کند؛ آن هم وقتی در موضع حق ایستاده ام؛ شاید با هزار کلنجار ببخشمش اما هیچ وقت دوست ندارم که یک بار دیگر ببینمش؛یا با او هم کلام شوم؛چه برسد به اینکه عیادتش بروم؛سلامش کنم؛ با او سخن بگویم؛دوستش بدارم؛ و انگار نه انگار که چیزی بینمان بوده است...نمیدانم ولی من هیچ وقت نمی توانم این قدر مهربانانه آدمها را دوست بدارم و ببخشمشان...

http://www.k-yazahra.blogfa.com/post-21.aspx

http://www.rajanews.com/News/?14659

http://salibe.persianblog.ir/

http://www.sharemation.com/iranejavid/ghamezani_2.jpg

http://www.hekmat110.mihanblog.com/Post-57.ASPX

http://digg.com/people/_445043

http://blog.360.yahoo.com/blog-zYkVRzIjdLUBlJ5OniCF9rAQjVPBag--?cq=1&p=32

و این عکس ها را ببین...من و تو هم عاشقیم...و مسیح و محمد هم عاشق بودند...
 از هریک از اینها که بپرسی برایت کارشان را یک واژه دلیل می کنند: عشق!
و مسیح و محمد پیامبر عاشقی بوده اند... پیامبرانی برای آموختن رسم عشق ورزی...
میگوییم کار دل است...میگوییم اسمش را نگذار وحشی بازی یا هر چیز دیگر.کار دل است...و این چه دل عاشقی است که صدای معشوق را هم نمی خواهد بشنود... در برابر معشوقش گردن کشی می کند و می گوید من دوست دارم این گونه عشق بورزم تو را...و آیا به راستی مسیح و محمد معشوقند؟؟ یا مجبور ؟؟و یا نکند ناشناخته و مجهول؟؟ و یا شاید هم غریب قصه تنهایی...
و من و تو عاشقیم؟؟ عاشق پیامبران مهربانی؟؟ پیامبرانی که طاقت دیدن زخم بر صورت دشمن را هم نداشتند؟؟
من و تو عاشقیم؟؟
و چه قدر مسیح و محمد غریبند... غریب تر از همه بین مدعیان عاشقیشان...
آنها که دشمنند و بی اعتقاد و دور از عشق که هیچ؛‏اما من و تو کجای قصه غربت آفرینیشان هستیم؟
و مسیح و محمد پیامبران مهربانی بودند...
و امروز مسیح و محمد لابه لای این آدمها (که مدعیان اعتقادشان هستند) چه قدر تنها و غریبند...


 نوشته شده توسط پلک ... در یکشنبه 87/2/8 و ساعت 11:52 صبح | نظرات دیگران()
 بسم الله النور...
این بار یک جور دیگر می خواهم بنویسم...
بغض دارد خفه ام می کند... و دارم له میشوم زیر هجوم امتحان های خدا...نفس نفس زنان...آن هم با نفس هایی که بیشتر شبیه خِر خِر است دارم روزها را می گذرانم...خدا به خیر بگذراند...می گویند محتضر شده ای... خداکند راست گفته باشند...
این بار یک جور دیگر دارم می نویسم...
فقط دعایمان کن ای تو که گذرت گاهی شاید به اینجا بخورد...
او را؛ دلش را؛ من را؛ دلم را؛ ... فقط دعایمان کن ... دعا کن خدا به خیر بگذارند این امتحان هایش را...دعا کن تک نگیریم...دعا کن زودتر تمام شود این قصه های خدا... که من و او خسته ی خسته ایم...و نفس بُریده...
تو را یه خدا دعا یادت نرود...
...



 نوشته شده توسط پلک ... در دوشنبه 87/1/26 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()
بسم الله النور
 می خواهم از یک قلم بنویسم برای ورق
چه قدر یخ زده؛ تمام ضمیر های من ؛«من» میشود
جای تو و او در تمام این ورق؛ لابه لای تمامِ واژه های قصه ام
به یک سوال ؛ تبدیل میشود
و من هنوز هم ، تمامِ واژه هایم ، با من آغاز می شود
و حتی تمامشان هم به من تمام میشود
چقدر سخت و تلخ است برای تو
تمام این ضمیرهای تکراری
که آخر فقط به من تبدیل میشود
در تمام این داستانِ ورق نویسی ام
تمام واژه ها به یک ضمیر سجده می کنند
و آن؛ من است!
چه ساده و پر از دروغ تمامِ این من های داستانِ من
اتفاقی؛ به عاریه؛ لباس این ضمیر دوم را به تن می کنند
گرچه قرار بود تمام ضمیرهای قصه، دو شوند
اما با تمام حرفهای تو ؛ من به تو تبدیل نمیشود
آخر تمام فعل های این قصه ات
ضمیرِ من آفریده اند
و جای تو واو هنوز هم در تمام واژه های این ورق ؛ به یک سوال تبدیل میشود...
خدای خوب قصه ام؛
ضمیر گمشده ی این قصه ام
...میشود آخر که آیا یک روز تمام من به تو تبدیل شود؟


 نوشته شده توسط پلک ... در پنج شنبه 87/1/22 و ساعت 4:49 عصر | نظرات دیگران()
بسم الله النور

گاهی دلم تنگ میشود...
گاهی دلم برای خودم و تمامِ تو تنگ میشود...
گاهی دلم ؛ از تمام عمق این خودِ روزهایم ، سرد میشود...
شاید نفهمم هرگز ؛ که بهانه بودن روزهایم تویی. اما...
اما آخر«یک روز تمامِ من به تو تبدیل میشود...»
 نوشته شده توسط پلک ... در جمعه 87/1/16 و ساعت 1:0 صبح | نظرات دیگران()

بسم الله النور
تمام حس نگاه این قلم؛
گرچه از یک بهانه ی قدیمی دم میزند؛
گرچه نگاه تو ؛ تمامشان را عشق می نامد؛
اما تمام این قلم؛
با تمام این حرفهای کوچکِ پر از کلک
روی حاشیه ی این  کاغذ ؛ می نویسد از وصیتِ نامه اش
روی آخر داستان بودنم؛ روی این سنگِ کوچکِ قبر ِ من
بنویسید که او دوست داشت یک عاشق باشد...
اما نتوانست ...
و این نقطه ی همیشه پر کوله بار تنهایی ِقصه اش؛ بی عشق و غریب تا ابد ، تنها ماند...


 نوشته شده توسط پلک ... در یکشنبه 87/1/11 و ساعت 1:0 صبح | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4      >
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مرگ ساده است...
آری!، تو بمان!
از میرحسین موسوی
از تحجر بیش از بی دینی رتج می برم
خاک بر سر انقلابی که شما کردید.
و اسرائیلی که به هیچ چیز رحم نمیکند...و مایی که بی رحم تر از اوی
مسؤلیم!!!
گونه ام داغ است از بوسه ناز تو...
...
دو رکعت سلام...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

بالا