سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مگو آنچه نمى‏دانى ، بلکه مگو هر چه مى‏دانى چه خدا بر اندامهاى تو چیزهایى واجب کرد و روز رستاخیز بدان اندامها بر تو حجت خواهد آورد . [نهج البلاغه]
امروز: یکشنبه 103 اردیبهشت 16

بسم الله النور
می خواهم بنویسم از تمام حرفهای نقطه ای
از تمام رازِ نقطه های سر به مُهر
از تمامِ این خودِ خسته و غریب
از تمامِ این خودِ پر از فریب و پر زِ خود
از خودم؛ از تمام این نقطه های سردِ روزگار...
از تمام این دلِ پر از کلامِ نقطه ای
و از تو که غریبِ نقطه های قصه ای؛
خسته ام ؛ای بهارِ خسته تر
خسته ام از تمام این همه پر زِ خستگی
ای تمام نقطه ی غریبِ قصه ام
ای بهار روزگارِ پر خزان؛
این ، تمامِ نقطه ی دلم
خسته است؛...
از تمام نقطه های قصه ات...
خسته از تمام واژه های نقطه ای پر کلک ؛
خسته از تمام نقطه های پر ز خود؛
خسته از تمام این واژه های بی خبر؛
از دلم؛
از بهار نقطه ها؛
ز تو؛
تمام نقطه ی طاقچه ی دلم؛
از دلم؛
ز غربت تمام این عمق نقطه ام؛
کجایی ای خدای خسته ام...
خسته است این همیشه خستگی ناپذیر خستگی قصه ات
...
نقطه های این دلم؛
توی چشمهای پر نقطه ام ؛ نقطه ای شده به عمق نقطِگی
و این ؛ تمامِ بغضِ در کمینِ انفجار؛
و این نقطه ی همیشه تنهای قصه مان؛
با تمامِ این جانِ پر تهی از نفس؛
و خسته از تمامِ این واژه های نقطه ای قصه ات
بی نفس؛ پِیِ نفس؛ پر از فرار از این واژه های بی نفس؛
آمده به سوی این دلِ پر از غریب تو؛
ای تمامِ نقطه ی بهار؛
پناهِ این نقطه ی خسته ات؛
تا ابد؛ تا همیشه ی وجود نقطه ها ؛بمان...


 نوشته شده توسط پلک ... در چهارشنبه 87/1/7 و ساعت 8:45 عصر | نظرات دیگران()
گفت: اَ . اون مَرده رو . روسری سرش کرده.
گفتم: کو؟ کجاست؟ ببینم؟
- خنگه اون جاست دیگه . نیگا کن درست می بینیش.
-کجاست؟؟
-ای خداااااا. رو صندلی نشسته. کنار اون مغازهه.داره روسری می فروشه.
-آهان دیدمش. پشتش به ماست. بریم. بریم جلو ببینمش.
- بی خیال بابا
- می خوام ببینمش چه ریختی شده.بریم؟
رفتیم جلو. به رفیقم گفتم: اَ . نیگااااا. فکر کنم یارو دیوونه است اااا.خُله.
یه چیزی گفت، تنم لرزید، سرمو انداختم پایین؛ دیگه حرف نزدم... :  « تو چه میدونی، شاید مجبوره...
 نوشته شده توسط پلک ... در سه شنبه 86/12/21 و ساعت 4:34 عصر | نظرات دیگران()
بسم الله النور

جانم به جان رسید و هیچ کس نفهمید وسعت جان دادنم را...

خوشا این همه آدم بی آدم... دارند خفه ات میکنند، له ات می کنند، بلندت می کنند ، می چسبانندت به دیوار، پرتت می کنند روی زمین، گرمی چیزی سرخ گون را روی صورتت حس می کنی، چاقو را می گذارند گوشه گردنت، شروع می کنند به بریدن؛...

اولین جمله ای که پس از این می شنوند مردمان، این است، که آدم خوبی بود، راستی ،چرا مُرد؟...

داری داد میزنی، اشک میریزی، آخر نامرد مردمان، فکری به حال زمین که نه فکری به حال ملکوت پر اشک خدا کنید، ...

می آیند می گویند، صدای خوبی داری، بیا چَه چَه ما را هم بشنو...

پلکم می پرد هر روز که شاید امروز، آن آرزوی کمین کرده در آغوش آید که نباشد پس از آن لحظه ای؛ خدا کند...

بیدار شو، گرچه صبح شده اما هوا تاریک تر از دیشب است... 

و این روزها ، در گذر زمان ،آیه های رحمت خدا، زیر تیغ تیز چرخ ها که جان می دهند ؛ یاد پاکی آدمیان می افتم...
...
...
...
جانم به جان رسید و نه جانان که هیچ جانداری خبر نشد...
خداوند موسی که بزرگی و سخت گیر؛ خداوند عیسی که رحمت و عطوفتت بهاری است، و خدای محمد که می گویند عاشقی، دستان حاجتم را به سوی نبیانت دراز نمیکنم به پیروی از آیین ابراهیم خلیل؛ که در آتش هم فقط از تو مدد می جست، ای جانان من، جانانگی کن...

 نوشته شده توسط پلک ... در دوشنبه 86/11/15 و ساعت 1:0 صبح | نظرات دیگران()
بسم الله النور
سلام آقا...
می خواهم از غریبی تان روی زمین بنویسم...
آقا اینجا هوا گرفته است...
همه که نه اما کم نیستند آنها که بیتاب پایان بخشیدن تو باشند...
نه چون عاشقتم نه نیستم می دانم نیستم ، آقای من، میشود بیتابی مان را بر پایان این حیات تو آخر باشی آقا؟ نمی گویم چون خودت خسته ای بر این همه انتظار، نمی گویم چون بیتاب تو ام نه ! از برای هیچ کدام آمدنت را نمی خواهم.می خواهمت برای پایان دادن... برای تمام کردن...نقطه آخر را گذاشتن...
آخر آقا حال و هوای زمین گرفته است...
آقا اینها را ببین. جان مادرت ببین... آقا مثلا از تو می نویسند... می گویند دلتنگ آمدنت و دیدن روی ماهت هستند... آقا می شود بگویی ام چرا این دلتنگان این قدر مفسد روی زمین خدای تو اند؟ آقا می شود بگویی چرا این منتظران خدایشان هوسشان است ؟ میشود بگویی آخر چرا اینها این قدر عاشق تو اند؟؟ آقا می شود بگویی چرا؟
آقا‍ ؛ زمین را ببین... آقا میبینی؟ اینها را نگاه کن... لباس دین به تن میکنند ؛ برای مردم به منبر می روند؛ موعظه میکنند، میشود بگویی ام چرا کودکانشان تشنه یک قطره و نه یک جرعه ؛فقط یک قطره؛ محبت اند؟ آقا می شود بگویی چرا عیش و نوششان توی فلان کشور غربی برپا است؟
آقا ببین این زمین را... آقا یه من ریش دارند، باهاشان حرف که میزنی نگاهت نمیکنند آخر می گویند تو نامحرمی به فرمان خدا.اما نمی دانم چرا این خدایشان فقط نگاه به نامحرم را حرامشان میکند، آقا،... چرا خدایشان به دلشان حرام نمیکند که اندام نامحرم خدا را سر تا به پا برانداز نکنند ،؟ آقا!... چرا خدایشان برشان حرام نمیدارد ارتباطات نامشروعشان را... آقا می بینی آقا جان مادرت می بینی؟
آقا... چرا اینها با این همه نماز های شب؛‏خون ابن ملجم در رگ هایان می تپد؟ چرا قاتل علی ِ مادر تو اند؟ آقا... چرا علی ما را هم دل خون می کنند؟... آقا... چرا اینها پیشه شان حسین کشی است... آری می دانم .. هر روز  ِ زمین عاشورا است و هر مکانش ،کربلا... آقا این زمین بیشتر شبیه کوفه است... آخر اینها هم برای کشتن حسین؛ فتوای خداوندی میگیرند...
آقا لباس دین می پوشند، ریش می گذارند، موعظه میکنند، و عرفانشان آن قدر وسعت یافته است که دست دادن با نامحرمان، نه حرام که امری عرفانی است در سلوکشان...
آقا لباس دین دزدی درد خفه کننده روزگارمان شده است...
آقا تو هم لباس دین داری... تو هم نگاه به نامحرم را خدایت حرام میکند... تو هم نماز شب می خوانی... تو هم به منبر می روی و موعظه می کنی...و تو هیچ یک از اینها نیستی...
چرا اینها همه ؛دم از عشق تو میزنند؟
و چرا عاشقان ِ راستینت دهان را بسته اند...
یعنی باید باور کنم که تو حتی یک 313 تای ناقابل هم عاشق آدمیزاد روی زمین نداری؟
آقا یک سوال... چرا تو این قدر غریبی؟...
اما آقای من، دیگر نه آنها که دم از عشق تو می زنند را باور میکنم نه آنها که لباس دین می دزدند‍؛ نه آنها که موعظه می کنند؛ نه آنها که به ناموس خدا نگاه نمیکنند؛ نه آنها که ریششان تا زانوانشان کشیده شده است...میدانم همه مثل اینها نیستند میدانم خوبان تو کم نیستند...  اما؛ آقا زمین آنقدر سیاه شده که من دیگر سفیدی را باور نمیکنم... آقا دنیا لجن زاری شده است که بوی تعفنش ،عرش را پر کرده است...
آقا بیا و پایان ده. گردنم را می خواهی بزنی؛ بزن ولی بیا...
بیا که دیگر ایمان دارم اگر تو نبودی زمین از برای هر جرم هریک از اینها، تماممان را بلعیده بود...

 نوشته شده توسط پلک ... در پنج شنبه 86/11/11 و ساعت 1:0 صبح | نظرات دیگران()

-گفت،خارها را جمع میکند که فردا... که فردا پای همسر و کودکانش را نیازارد...*

-رهایشان کرده بود، سالها بود که رفته بود ؛ آخر هم گفت،خانه را خالی کنید،پولش را برایم بفرستید، و همسر و کودکانش به رسم جوانمردی او باید آواره کوچه ها میشدند، بی سر پناه بی هیچ پول...

-گفت،باید بروم مادر. آخر فردا روزی کودکان این سرزمین می خواهند زیر سقفی محکم، بی ظلم و زور مزدوران و غارتگران درس بخوانند. اگر نروم، کودکان سرزمینم، نه چیزی از خدا برایشان می ماند، نه چیزی از وطن... رفت... حتی کالبد خاکی اش هم برنگشت...

-گفت، اسباب خانه را بفروشید، دارم از درد می میرم، سردش بود، میلرزید، وسط نعشگی اش داشت راه میرفت، سیگارش روی صورت کودکش افتاد، دخترک جیغ می کشید... آخر بدجوری صورتش سوخت...

-گفت؛ پدر مهربان ما است. کافی بود بفهمد دردت را ، به هر دری می زد تا گره کودکان کشورش را بگشاید...

-گفت، دلسوز است ، آمده است برای اعتلا... تا میز و صندلی را دید، غش کرد،و مدام ذکر لبش این بود، ای تمام نهایت آرزوهایم... و اعتلایمان داد، آزادمان کرد، از تمام اسارتی که پدر مهربانمان برایمان ساخته بود... پسرانمان را بی غیرت کرد و دخترانمان را بی حیا!... مردانمان شدند آینه تمام نمای هوس پرستی و زنانمان جلوه عشوه گری ... مردانمان شدند گرازهای وحشی اسیر هوس و زنانمان عریان زدگان بی مایه... آخر به خاطر اعتلا و آزادی باید رها به خیابان ها میریختیم.هرچه لباس دخترانمان تنگ تر و نازک تر و بدن نما تر، و هرچه چشمان مردانمان رهاتر از پرده حیا و غیرت و هوس بازتر، میشدی انسان تر، میکردندت مجسمه آزادی... پدر خوبی داشتیم ما، خوب فهماندمان که ارزش آدمی به تن او است و نه فکرش...این از همان ها بود که به قول پدر دلسوزمان، جامه پاک روحانیت را هم دزدیده بود...

-گفت؛ اگر می خواهید از دست رفته هایتان، خدای ایمانتان، هستی تان، و زندگی تان را پس بگیرید، بجنگید! که برای جنگ امروز نه فقط از مال و جانتان که از آبرویتان هم باید مایه بگذارید... و خودش بی آنکه کسی بفهمد ، چهره پوشاند و اولین نفر بود که به جنگ رفت...

-گفت، چرا اسیرتان کنیم، رها شوید، آنگاه که مردم رها شدند و خیابان ها پرشد، و خانه ها خالی که تنها صدای بازی صلیبی کودکان از آن بیرون می آمد، حمله کرد... و کسی نفهمید که چه شد که خانه هایمان خالی شد...و هنوز هم فقط صدای بازی صلیبی کودکان از آن به گوش می آید... البته نه، صدای داد و فریاد هم به گوش می رسد...همان بازی صلیبی بزرگان...

و امروز کسی این میان گم شده است...که هرچه میگردیم نمی یابیمش...شاید اینجاست ، در همین نزدیکی، زانوان در آغوش... تنها و گریزان... شاید هم در اعماق دریا غرق شده است... نمی دانم، ولی هرچه هست ؛ انسانیت دچار قحطی زدگی شده است ...

...

-گفت،خارها را جمع میکند که فردا... که فردا پای همسر و کودکانش را نیازارد...

                                                                                                                                                                               ...

---------------------
* هر بند ؛ جدای از سایر بندها است.

                                                                                                                                            


 نوشته شده توسط پلک ... در شنبه 86/10/29 و ساعت 12:0 صبح | نظرات دیگران()

بسم الله النور

...
sib(1/13/2008 10:12:55 AM): یعنی چی آقا دعوت نمیکنه؟
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:01 AM): یعنی نمیکنه
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:13 AM): یعنی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:20 AM): دلت میخواد اشک بریزی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:25 AM): دلت می خواد جبغ بزنی
sib(1/13/2008 10:13:25 AM): شما نوشتین که آقا دعوت نمیکنه.
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:30 AM): دلت می خواد باشی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:34 AM): اما رات نمیدن
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:36 AM): میگن برو
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:41 AM): نمیذارن بیای
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:55 AM): هی مانع میندازن جلو پات
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:06 AM): مانعایی که حتی دست خودت نباشه که برشون داری
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:15 AM): نه
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:19 AM): یعنی هستی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:23 AM): بین عزادارا
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:31 AM): یعنی عزا و اشک ریزون کنارته
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:35 AM): اما نمیتونی بری
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:38 AM): چون نمی خوان
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:43 AM): چون میگن برو!
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:47 AM): آدمش نیستی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:59 AM): لیاقت اشک ریختن هم برای ما نداری
mahya mahdavi (1/13/2008 10:15:04 AM): برو از در خونمون
mahya mahdavi (1/13/2008 10:15:10 AM): نمی خوایم باشی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:16:19 AM): دعوتیه
mahya mahdavi (1/13/2008 10:16:28 AM): نخوان دعوتت نمیکنن
mahya mahdavi (1/13/2008 10:16:32 AM): به همین سدگی!
mahya mahdavi (1/13/2008 10:16:36 AM): و تلخی!
sib(1/13/2008 10:16:46 AM): اون وقت پارتی بازیه؟
mahya mahdavi (1/13/2008 10:16:57 AM): من گفتم پارتی بازن؟
mahya mahdavi (1/13/2008 10:17:01 AM): گفتم میگن برو
mahya mahdavi (1/13/2008 10:17:06 AM): میگن آدمش نیستی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:17:20 AM): میگن لیاقت یه قطره اشک ریختن هم نداری
mahya mahdavi (1/13/2008 10:17:30 AM): لیاقت بودن تو جمع عاشقا رو نداری
mahya mahdavi (1/13/2008 10:17:33 AM): برو بیرون!
mahya mahdavi (1/13/2008 10:17:56 AM): برو هر وقت آدم شدی برگرد
...
و من امروز فهمیدم که بودن در جمع آنها که برای حسین اشک میریزن فقط لیاقت می خواهد. باید دوست بدارند که دعوتت کنند.
و دلی پر دارم که محرم امسال با تمام اشک ریزان دلم دعوتنامه ای برایم صادر شد. و بیرون کردندم از این درگه . که لیاقت می خواهد این بودن را...
اگر دلتان شکست، اگر اشکی از چشمتان لغزید؛ سر خورد، روی گونه تان افتاد، اگر دعوت شدید؛ اگر یادتان بود اینجا کسی هست بیتاب، و این بار از ته ته ته دل، دل شکسته، پر بغض، یادتان بود، دعایی به حال دلش کنید شاید آسمان باریدن گرفت شاید...


 نوشته شده توسط پلک ... در یکشنبه 86/10/23 و ساعت 11:16 عصر | نظرات دیگران()

بسم الله النور
و من امروز بازگشتم . به رسم عهدی که بسته بودیم.

شاید الان خیلی ها آن رفتن و این بازگشت را بگذارند به حساب کودکی، جهل، یا هر چیز دیگر. فرقی نمیکند.من این بچگی را دوست دارم، آن روز که رفتم تابم بریده بود، از تمام دین داران در خفا پر گناه، از تمام آن جامه دین بر تنان .... و گاه ترجیح میدهم نه از برای تسلیم و نه از برای گفتن از دلی پردرد یا یک دنیا حرف نگفتنی که از برای نبود واژه ای در توصیف بزرگانی!!! 4نقطه بگذارم.(و نه سه نقطه که آن نشان از سخن های ناگفتنی دارد)و شاید این بهتر باشد...

برفته بودم ، با دلی پر از خرده های شکسته جان ، با یک دنیا غم و آه و بسیار حسرت کشان... می خواستم ننویسم دیگر. حداقل اینجا، در میان این آدمها. اما امروز فهمیدم که رفتن چاره نیست. بلکه فراری است و شاید بهتر بشود گفت؛ خودخواهی ای برای نجات از کثیفی های این دنیا. یا همان گریز ، از تمام آدمهای اینجا...

و امروز بازگشتم چون جمله ای لابه لای افکارم چرخید:(می خواستم در انتخابات مجلس شرکت نکنم. نه مجلس و نه هیچ انتخابات دیگری اما یادم انداخت او ؛که کسی که نظر نداده و تلاشی در جهت بهبود شرایط نکرده است، حق نظر دادن ندارد! و امروز این دنیا با تمام سیاهی هایش با تمام آدمهایش؛ با تمام آنها که لباس دین میدزدند و حرامی گرایی شغل شریفشان میشود، بد است اما کسی که دست از جهاد میکشد و فرار میکند، به هر بهانه یا دلیل، از هر چیز و از هرکس، حق انتقاد که ندارد هیچ، باید روزی پاسخگو باشد که اگر حتی یک تلنگر کوچک شاید، روزی، لحظه ای، بر وجدان یک نفر و یا حتی خودش احتمال میداد که می تواند بزند و نزد؛ چرا را باید پاسخ دهد. که او خلیفه خدا بود بر زمین و باید خلیفه گری می کرد.بر خودش و روحش و بر زمین... گرچه هر چه باشد او، ذره ای است ، حقیر و خار در تمام این جهان، که گر بفهمند نشانی از گناهانش ؛ گر رود آن پرده ستاری او ، وای از آن روز که بر خدا میبرم پناه...)

و امروز می خواهم همه چیز را از نو آغاز کنم. بودنم؛ نوشتنم؛ همه چیزم را.
از نو آغاز میکنم و این بار با یک بسم الله: اینجا جهادگاه ما با خودمان ،نفسمان و هر سیاهی جهان است.*

 

 

 

*و ما به جرم انسان بودن، و خلیفه اللهی جهادگر باید باشیم.

 

                                                                                                                                                                      والسلام


 نوشته شده توسط پلک ... در دوشنبه 86/10/17 و ساعت 4:33 عصر | نظرات دیگران()

بسم الله النور

و من ماندن آغاز نمودم آنگاه که سرایش رفتن آموختم... آنگاه که دل کندم از تمام دلبسته های دلم... گاه باید رفت تا ماندن بیاموزیم...
کافی است پلک ها را روی هم بگذاری، چشمانت را ببندی و فکر کنی رفته ای... آنگاه تمام عمق رفتن آسان خواهد شد. کافی است پلک هایت را روی هم بگذاری ...
و من چشم هایم را بستم.و کنون تشویش رفتنم دیگر آنقدرها هم تشویش نیست... اذن رفتن گرفتمش. گفت خوشا آنان که هجرت میکنند...گرچه سخت است اما نه ناممکن ... پر از شور نوشتن بودم می خواستم بنویسم از تمام نقطه های بی پایان این قلم اما کنون عادت کرده ام به این نبودن و ننوشتن... حس میکنم چه کودکانه است سرایش ذکری که مدتها قبل سروده شده... و بهار بهانه رفتن میشود گاهی...
روزها را میشود بی بهانه رفتن گذراند اما بی بهانه ماندن نه...و باید شکست تا نشکنی...و باید رفت تا بمانی... و باید سکوت کرد تا سخن بگویی... و یا باید شمع بود که فرود آیی تا شعله ات بیش از پیش بلند شود... مهم این است که تو آن باشی که باید و نه چیز دیگر با هر بهانه ای... آدم را گفته بودند دل نبندد بر آن سیب سرخ و او دل بست و شکست و کنون سالهاست که بیرون شده است... پلک هایت را روی هم بگذار و رفتن بیاموز ای فرزند آدم که اینجا نه منزلگاه توست...
نمی خواهم بنویسم از تمام این سالها که بر من گذشت که شاید من بر آن گذشتم... قصدم از نوشتن ، سخن گفتن بود از تمام آنچه این سالها بر من گذشت. و شاید این اراده او باشد که قلمم نمی چرخد بر نوشتن از دلرنجه هایم از تمام دلبسته هایم . شاید اراده اوست که توانم بر گفتن از عشقی خاک خورده به مسیحی مصلوب نیست و یا به نفرین بر نگاه پر فریب یهودا . و شاید ااده اوست که بر این قلم جاریست که نمیتوانم از تویی بگویم که سالها شدی پیشوای من و من هر انگاه که عهدم بر سکوت را شکستم ، شکستم. نمی توانم از تویی بگویم که صداقت را از تو آموخته بودم و تو نیز هم چون آنها مرا به دروغت شکستی. من حضورتان را میدیدم و شما انکارش میکردید... دوست داشتم چشمانم و دیده های آن ر انکار کنم تا تویی که تمام خوبی را جلوگر در وجودت میدیدم. دوست داشتم بگویم شما نیستید آن که من میشناسم آخر او پاک بود ان روزها که میشناختمش.و کنون چه غریبه شده است این او...
نهیبم زدید که چه کردم با خودی که امانتی بودم از او . و من سراپای وجودم لرزید... به راستی چه کردم با خود؟... چرا اینقدر دور شده ام از خودی که میشناختمشس روزگاری...
و چقدر تلخ است این انسانی که روبه رویم نشسته است و در پیشگاه آینه قسمم میخورد...و توانم نیست بر انکار خودی که از آن هم خسته ام...
و تو که از اینجا می خواهمت که فراموشم کنی ....
 و شمایانی که اینجا می آمدید و نوشته هایم خاطرتان را می آزرد، همتان را مخاطب می گویم : حلالم کنید.
                                                                                                                                                                  خداحافظ ...


 نوشته شده توسط پلک ... در دوشنبه 86/8/14 و ساعت 1:0 صبح | نظرات دیگران()

بسم الله النور

این نوکیا عجب‏ آنتن‏ دهی خوبی دارد.تعارف که نداریم، قصد تلافی تحریم هم که نداریم؛ خدایی نوکیا آنتن دهی خوبی دارد‏‏ ها!...
بی خیال
همه مسلمانیم، قبله مان هم کعبه است، خدا را شکر کم هم دم از علی و علی پرستی نمی‏زنیم. راستی گفتی مسلمانیم؟
چه جمله جالبی و چه ادعای پوچی...
بی خیال ما را چه کار با اینکه در کشور مسلمان، آن هم با ادعای تشیع و علی مقتدایی؛ نستله در هر خراب شده این مملکت پیدا میشود؟ آخر یکی نیست بگوید به تو چه که این کشور پر مدعای مسلمان شیعه ؛ شعبه فانتای اسرائیلی میگیرد آن هم در مشهد الرضا !!؟؟ ببینم تو مگر چه کاره این مملکت هستی که به خودت اجازه میدهی بگویی پپسی و کوکا کولا و کیت کت شیرین و خوشمزه ما چه اشکالی دارند؟؟؟
اصلا چه کسی به تو اجازه میده بپرسی آخر مسولین مسلمان! چرا باید در فروشگاه های دولتی هم کالاهای اسرائیلی در معرض فروش قرار دهیم و البته هم کلی تبلیغاتش را بکنیم؟؟ آخر چه مرگت شده که به آن بهترین رستوران دنیا، مک دونالد خودمان را میگویم؛ بگویی چرا؟ و اعتراض کنی که مثلا چرا این مسلمانان به هزارتا اسم چپندرقیچی دیگر می آیند همان شعبه مک دونالد را میگیرند؟؟ بی خیال کشور؛ کشور مسلمان است و البته قطعا ماییم که اشتباه میکنیم و اون ماشاءالله مسولین مبارک(مد ظلهم العالی!!!) هیچ مرگشان نیست(ببخشید منظور این بود که قصد و قرضی ندارند؛ وابستگی ندارد؛ ترس و اینا هم در کار نیست؛  خوشبینانه بگویم در خواب ناز حسن کچلی به سر می برند!!!) این بابا هم ناشی است که هی هولوکاست هولوکاست می کند آنهم در میان کفرستان کلمبیا و جماعت جهود .این عربستان خراب شده را که ولش کن ، دارد خودکشی میکند با این کمک های سالیانه به این دولت مقدس اسرائیل!!! اصلا بی خیال این دولت های عربی شو. چرا که همه کمپلت در تعطیلات تگزاسی به سر می برند. بگذریم از یکی دو تا استثنا هایی مثل لبنان که آن هم به برکت مردمش است و آن  سید نه حکومت آمریکا پرستش ....
 هی من می خواهم حرف نزنم تو دهنم را باز میکنی. خب به چه اعتراض کنیم؟ بگوییم شعبه های این نوکیا را ببندند و واردات تعطیل؟؟ استغفرالله. آخر تو که از سیاست خارجی و روابط دیپلماتیک و اقتصاد بین المللی و وضع معیشتی مردم چیزی نمی‏فهمی. اصلا نمی خواهم بگویم همان بهتر که از گرسنگی جسممان بمیریم تا با این پول ها که در حلقوممان می روند روحمان بمیرد(بی خیال ولش کن آن حسینی را که در قتلگاه هم فریاد میزد اگر دین ندارید آزادگی پبشه کنید) به چه نگاه میکنی؟ دوست داری بشنوی همان گلدکوئیست و امثالهم بزرگانشان بر میگردند به کدام دولت گور به گور شده ای؟؟( امروز خیلی مودب شده ام نه؟ خودم کاملا حس میکنم ولی به خدا دیوانه کننده است این وضع)
اصلا اینها را بی خیال؛ حالا راستش را بگو .زورت می آید دو قران هم بگذاری کف دست این قشر گوساله پرست خون خوار؟؟ ( کاش دو قران بود.... برو یه سَر سرچی بکن ببین این کارخانه های عریض و طویل سالانه چند تا یک قرانی به این گوساله پرستان احمق میدهند.)
بی خیال این را هم ولش کن. بگذار آقایان همه چیز فهم توریست اسرائیلی دعوت کنند. بگذار این خاندان چویی محترم( نکند فکر کنی منظورم همان باند مافیای اقتصادی و همان گروه چنگ زده به صندلی های قدرت و همان هایی است که مدام چوب لای چرخ مبارزه با واردات کالاهای قاچاق و اسرائیلی می گذارند ها نه منظورم آنها نیست. ) منظورم همان هایی است که در چند کیلومتری شهر بم ، می روند شهرکی با نام ارگ جدید می سازند و در آن کارخانه های مثلا خودرو سازی راه می اندازند و بمی ها گرسنه اند به کسی چه ؟مهم جیب این خاندان است که پر می شود . بگذریم از برنامه هایی که در این ارگ جدید برپاست آن هم با نام اسلام . خداییش خاک بر سر آن خدمتگزاران و کارگزارانی که شما ها بشوید نمونه هایش....(خبری است؟ مسولین محترم پارسی بلاگ قصد فیلتر کردن دارید؟ بکنید. اگر قرار است به جرم گفتن حقایق فیلترمان کنید ، بکنید عزیزان...)بی خیال. آری قبول دارم خداییش من نمی فهمم که وقتی نوکیا انتن دهی خوبی دارد چه مرضی است آن را نخریم. خداییش من نمی فهمم که پول دادن ما به اسرائیل چه اشکالی دارد. من نمی فهمم که کمک کردن به اسرائیل به منزله کمک در تولید، استفاده و ... سلاح هایی است که هر روز هزار نفر را میکشد و خون هزاران کودک بی گناه را در شیشه میکنند و قهقهه میزنند. ناراحت نشوید اگر میگویم این بعضی مثلا **** همان هایی هستند که امام (ره) فرموندن ****می دزدند. ربطش؟ میدانی ربطش چیست ربطش این است که این آقایان کلی مرد شده اند. قصه شان از ما بقی جدا است. این ها حق دارند شعبه کارخانه های اسرائیلی بزنند چون اینها مثلا کله گنده اند دیگر. چون اینها بزرگند.من که گفتم آری من هیچ نمی دانم از اقتصاد هم هیچ درکی ندارم . ولی حداقل این را می فهمم که کشتن کودکان بی گناه و معصومی که که نماد پاکی خداوندند حتی اگر مستقیم و با اسلحه نباشد ولی با تامین بودجه آن اسلحه باشد هیچ فرقی با این ندارد که اسلحه دست بگیری و این کودکان را بکشی . حال تو میدانی و خدای خود. بی خیال. اصلا روز قدس راهپیمایی ندارد. خداییش وقتی قرار است این آقایان مجوز قانونی واردات کالاهای اسرائیلی را صادر کنند و من و تو هم مثل ماست !، وقتی قرار است توریست اسرائیلی دعوت کنند برای ارتقای صنعت توریسم، وقتی قرار است شعبه کالاهای اسرائیلی در مملکت خودمان بزنیم و به انها بودجه بدهیم، وقتی بنا است با کشورهایی که دولتشان یا چه میدانم پادشاهی شان به اسرائیل سالانه کمک کند و ما با آنها قطع ارتباط حداقل اقتصادی نکنیم ، حالا چه اهمیتی دارد راهپیمایی روز قدس برویم یا نه. اصلا همان بهتر که تحریمش کنیم و نرویم. آخر میدانی، آن موقع پشت و رویمان یکی میشود و حداقل با زبان روزه گناه نفاق بر گردنمان نخواهد افتاد. (ولی برو...)
راستی الان باید بروم ولی در اسرع وقت بابت تک تک حرفهایم دلیل و مدرک ارائه میکنم.
راستی یادت باشد که بابت تک تک اعمالمان مستقیم و غیر مستقیم، مو به مو ازمان سوال میکنند و تا جواب نگیرند رهایمان نمیکنند. خواه کله گنده و بزرگ باشیم و یا بی کله و کوچک...

****این نسخه اصلاح شده متن من است . مرا مجبور به خود سانسوری کردند . بماند چه کسی و چگونه ؟


 نوشته شده توسط پلک ... در پنج شنبه 86/7/12 و ساعت 10:25 عصر | نظرات دیگران()

بسم الله النور

...

 

-------------------
پی نوشت:
1. این پست ، نه به خضر عارف و نه به موسی نبی ربط داره. به هیچ کس دیگه هم ربط نداره. دلخور نشو. گاهی آدم مجبور میشه حرفای خصوصیش با خدا رو داد بزنه بلکه خودش آدم شه و یه چیزایی رو بفهمه...

نمی خوام کسی این پست رو بخونه. برا دل خودم نوشتم و بس...
دلتنگتم خدا... بدجوری دلتنگتم...


2.خضر به موسی گفته بود تاب این راه رو نداری. گفته بود نمیتونی همراهش بشی. گفته بود آدم این راه نیستی. موسی چرا انقدر اصرار کردی؟ ... موسی حالا که قولت شکست یاد عهدت افتادی؟ حالا یادت افتاد؟... خوب شد عهدت شکست؟ وقتی خضر بهت گفت من گفته بودم تحملشو نداری سرتو انداختی پایین یه قطره اشک از چشت سر خورد و روی گونه ات به صلیب کشیده شد... موسی تقصیر خودت بود یا تحملت رو ببر بالا یا از همون اول بگو نمیتونی و بپذیر...

3. این روزا دلم برا بارون تنگ شده. خدا! این ابرای آسمونت نمیخوان سفره دلشون رو برا زمین پهن کنن؟ ... سرم به آسمونه . منتظر یه قطره که شاید... اخه میدونی زیر بارون که باشی ، اشکات قاطی اشکای آسمون گم میشه...

                              

4. مشهد به‏ آقا قول دادم سرمو بندازم پایین همه چی رو بسپارم به خوش اما فکر نمیکردم بخواد امتحانم کنه...

5. آقا داد میزنم. تسلیم! هرچی شما بگی نوکرتیم . قول میدم سر عهدم بمونم... باشه آقا هنوز هم همه چی دست شماست. آقا به خدا بگو...
 نه خودم میگم : خدای من ! رضا برضائک و تسلیم بقضائک ...

6.الان میفهمم که چه قدر داشت فاصله ام از تو زیاد میشد و خودم بی خبر بودم. میدونم فقط فقط تقصیر خودمه میدونم همش از بی جنبگی خودمه که تاب نعمتت رو ندارم. خدای من میشه یه مدت نعمت آرامش رو ازم پس بگیری؟؟ ... خدا به همه چیزم قسم دلتنگتم. بذار بیام...

  

                                                                                                                                      ...

 


 نوشته شده توسط پلک ... در دوشنبه 86/6/26 و ساعت 10:34 عصر | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4      >
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مرگ ساده است...
آری!، تو بمان!
از میرحسین موسوی
از تحجر بیش از بی دینی رتج می برم
خاک بر سر انقلابی که شما کردید.
و اسرائیلی که به هیچ چیز رحم نمیکند...و مایی که بی رحم تر از اوی
مسؤلیم!!!
گونه ام داغ است از بوسه ناز تو...
...
دو رکعت سلام...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

بالا