بسم الله النور
گفت پامو که گذاشتم تو آشپزخونه اون حادثه اتفاق افتاد.
گفت بیچاره داشت از لای سرامیک های آشپزخونه راه می رفت؛ که اون حادثه؛ اون حادثه وحشتناک...
گفتم چی شده بابا؟ دیوونم کردی!
-امروز یک قتل صورت گرفته!
-چی؟
-قتل!
-قتلِ کی؟؟چی؟؟یعنی چی؟؟
-قتل همون بیچاره ! قتل همون مورچه بیچاره!
هاج و واج نگاش میکردم.
-حتی وقت نکرد که دست و پا بزنه...وارد آشپزخونه که شدم؛ندیدمش.و اون...اون زیر عاجای دمپاییم له شد...و اون قتل صورت گرفت...اون ؛ مُرد!
و من گیج و گنگ نگاهش میکردم.توی لاک خودم رفتم.آخر من دلم سوخته بود...نه به حال آن مورچه که به قتل رسید و مُرد.و نه حتی به خاطر اینکه حتی وقت نکرد دست و پا بزند.که به خاطر مورچه نحیف و پیری که لبه دیوار ایستاده بود و با چشمانی مضطرب و دستانی لرزان نگاهش میکرد تا لقمه ای نان به لانه ببرد...به خاطر مورچه ای که دستانش پینه بسته بود...به خاطر مورچه کوچکی که مُدام به اون میگفت: «مواظب خودت باش»و قلبش مدام میلرزید که نکند مبادا روزی برای او اتفاقی بیفتد.به خاطر تمام اشک و دل نگرانی یک سفره کوچک توی کنج دیوار. که چند مورچه دورش نشسته اند و حالا هنوز هم منتظر به راه که او بازگردد...و من دلم برای تمام آنها بغض کرد...
چه قدر گفت:این قدر با تکبر روی زمینش راه نرویم...نه شاید به خاطر مورچه های کوچک که حداقل به خاطر پرنده های کوچکِ اسیرِ هنوز بی بال...
شما را به خدا؛ وقتی راه میروید؛آن قدر محکم؛کمی گاهی زیر پایتان را نگاهی بکنید. که شاید مورچه ای مبادا آنجا؛ به دنبال لقمه ای نان؛زیر پایتان جیغ خفیف و پر سوزی بکشد...
گفت پامو که گذاشتم تو آشپزخونه اون حادثه اتفاق افتاد.
گفت بیچاره داشت از لای سرامیک های آشپزخونه راه می رفت؛ که اون حادثه؛ اون حادثه وحشتناک...
گفتم چی شده بابا؟ دیوونم کردی!
-امروز یک قتل صورت گرفته!
-چی؟
-قتل!
-قتلِ کی؟؟چی؟؟یعنی چی؟؟
-قتل همون بیچاره ! قتل همون مورچه بیچاره!
هاج و واج نگاش میکردم.
-حتی وقت نکرد که دست و پا بزنه...وارد آشپزخونه که شدم؛ندیدمش.و اون...اون زیر عاجای دمپاییم له شد...و اون قتل صورت گرفت...اون ؛ مُرد!
و من گیج و گنگ نگاهش میکردم.توی لاک خودم رفتم.آخر من دلم سوخته بود...نه به حال آن مورچه که به قتل رسید و مُرد.و نه حتی به خاطر اینکه حتی وقت نکرد دست و پا بزند.که به خاطر مورچه نحیف و پیری که لبه دیوار ایستاده بود و با چشمانی مضطرب و دستانی لرزان نگاهش میکرد تا لقمه ای نان به لانه ببرد...به خاطر مورچه ای که دستانش پینه بسته بود...به خاطر مورچه کوچکی که مُدام به اون میگفت: «مواظب خودت باش»و قلبش مدام میلرزید که نکند مبادا روزی برای او اتفاقی بیفتد.به خاطر تمام اشک و دل نگرانی یک سفره کوچک توی کنج دیوار. که چند مورچه دورش نشسته اند و حالا هنوز هم منتظر به راه که او بازگردد...و من دلم برای تمام آنها بغض کرد...
چه قدر گفت:این قدر با تکبر روی زمینش راه نرویم...نه شاید به خاطر مورچه های کوچک که حداقل به خاطر پرنده های کوچکِ اسیرِ هنوز بی بال...
شما را به خدا؛ وقتی راه میروید؛آن قدر محکم؛کمی گاهی زیر پایتان را نگاهی بکنید. که شاید مورچه ای مبادا آنجا؛ به دنبال لقمه ای نان؛زیر پایتان جیغ خفیف و پر سوزی بکشد...
نوشته شده توسط پلک ... در چهارشنبه 87/2/25 و ساعت 8:17 صبح | نظرات دیگران()