سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جوانمردى آبروها را پاسبان است و بردبارى بى خرد را بند دهان و گذشت پیروزى را زکات است و فراموش کردن آن که خیانت کرده براى تو مکافات ، و رأى زدن دیده راه یافتن است ، و آن که تنها با رأى خود ساخت خود را به مخاطره انداخت ، و شکیبایى دور کننده سختیهاى روزگار است و ناشکیبایى زمان را بر فرسودن آدمى یار ، و گرامیترین بى‏نیازى وانهادن آرزوهاست و بسا خرد که اسیر فرمان هواست ، و تجربت اندوختن ، از توفیق بود و دوستى ورزیدن پیوند با مردم را فراهم آرد ، و هرگز امین مشمار آن را که به ستوه بود و تاب نیارد . [نهج البلاغه]
امروز: شنبه 103 آذر 3
 بسم الله النور...
این بار یک جور دیگر می خواهم بنویسم...
بغض دارد خفه ام می کند... و دارم له میشوم زیر هجوم امتحان های خدا...نفس نفس زنان...آن هم با نفس هایی که بیشتر شبیه خِر خِر است دارم روزها را می گذرانم...خدا به خیر بگذراند...می گویند محتضر شده ای... خداکند راست گفته باشند...
این بار یک جور دیگر دارم می نویسم...
فقط دعایمان کن ای تو که گذرت گاهی شاید به اینجا بخورد...
او را؛ دلش را؛ من را؛ دلم را؛ ... فقط دعایمان کن ... دعا کن خدا به خیر بگذارند این امتحان هایش را...دعا کن تک نگیریم...دعا کن زودتر تمام شود این قصه های خدا... که من و او خسته ی خسته ایم...و نفس بُریده...
تو را یه خدا دعا یادت نرود...
...



 نوشته شده توسط پلک ... در دوشنبه 87/1/26 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()
گفت: اَ . اون مَرده رو . روسری سرش کرده.
گفتم: کو؟ کجاست؟ ببینم؟
- خنگه اون جاست دیگه . نیگا کن درست می بینیش.
-کجاست؟؟
-ای خداااااا. رو صندلی نشسته. کنار اون مغازهه.داره روسری می فروشه.
-آهان دیدمش. پشتش به ماست. بریم. بریم جلو ببینمش.
- بی خیال بابا
- می خوام ببینمش چه ریختی شده.بریم؟
رفتیم جلو. به رفیقم گفتم: اَ . نیگااااا. فکر کنم یارو دیوونه است اااا.خُله.
یه چیزی گفت، تنم لرزید، سرمو انداختم پایین؛ دیگه حرف نزدم... :  « تو چه میدونی، شاید مجبوره...
 نوشته شده توسط پلک ... در سه شنبه 86/12/21 و ساعت 4:34 عصر | نظرات دیگران()

بسم الله النور

...
sib(1/13/2008 10:12:55 AM): یعنی چی آقا دعوت نمیکنه؟
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:01 AM): یعنی نمیکنه
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:13 AM): یعنی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:20 AM): دلت میخواد اشک بریزی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:25 AM): دلت می خواد جبغ بزنی
sib(1/13/2008 10:13:25 AM): شما نوشتین که آقا دعوت نمیکنه.
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:30 AM): دلت می خواد باشی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:34 AM): اما رات نمیدن
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:36 AM): میگن برو
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:41 AM): نمیذارن بیای
mahya mahdavi (1/13/2008 10:13:55 AM): هی مانع میندازن جلو پات
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:06 AM): مانعایی که حتی دست خودت نباشه که برشون داری
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:15 AM): نه
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:19 AM): یعنی هستی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:23 AM): بین عزادارا
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:31 AM): یعنی عزا و اشک ریزون کنارته
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:35 AM): اما نمیتونی بری
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:38 AM): چون نمی خوان
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:43 AM): چون میگن برو!
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:47 AM): آدمش نیستی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:14:59 AM): لیاقت اشک ریختن هم برای ما نداری
mahya mahdavi (1/13/2008 10:15:04 AM): برو از در خونمون
mahya mahdavi (1/13/2008 10:15:10 AM): نمی خوایم باشی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:16:19 AM): دعوتیه
mahya mahdavi (1/13/2008 10:16:28 AM): نخوان دعوتت نمیکنن
mahya mahdavi (1/13/2008 10:16:32 AM): به همین سدگی!
mahya mahdavi (1/13/2008 10:16:36 AM): و تلخی!
sib(1/13/2008 10:16:46 AM): اون وقت پارتی بازیه؟
mahya mahdavi (1/13/2008 10:16:57 AM): من گفتم پارتی بازن؟
mahya mahdavi (1/13/2008 10:17:01 AM): گفتم میگن برو
mahya mahdavi (1/13/2008 10:17:06 AM): میگن آدمش نیستی
mahya mahdavi (1/13/2008 10:17:20 AM): میگن لیاقت یه قطره اشک ریختن هم نداری
mahya mahdavi (1/13/2008 10:17:30 AM): لیاقت بودن تو جمع عاشقا رو نداری
mahya mahdavi (1/13/2008 10:17:33 AM): برو بیرون!
mahya mahdavi (1/13/2008 10:17:56 AM): برو هر وقت آدم شدی برگرد
...
و من امروز فهمیدم که بودن در جمع آنها که برای حسین اشک میریزن فقط لیاقت می خواهد. باید دوست بدارند که دعوتت کنند.
و دلی پر دارم که محرم امسال با تمام اشک ریزان دلم دعوتنامه ای برایم صادر شد. و بیرون کردندم از این درگه . که لیاقت می خواهد این بودن را...
اگر دلتان شکست، اگر اشکی از چشمتان لغزید؛ سر خورد، روی گونه تان افتاد، اگر دعوت شدید؛ اگر یادتان بود اینجا کسی هست بیتاب، و این بار از ته ته ته دل، دل شکسته، پر بغض، یادتان بود، دعایی به حال دلش کنید شاید آسمان باریدن گرفت شاید...


 نوشته شده توسط پلک ... در یکشنبه 86/10/23 و ساعت 11:16 عصر | نظرات دیگران()

بسم الله النور

و من ماندن آغاز نمودم آنگاه که سرایش رفتن آموختم... آنگاه که دل کندم از تمام دلبسته های دلم... گاه باید رفت تا ماندن بیاموزیم...
کافی است پلک ها را روی هم بگذاری، چشمانت را ببندی و فکر کنی رفته ای... آنگاه تمام عمق رفتن آسان خواهد شد. کافی است پلک هایت را روی هم بگذاری ...
و من چشم هایم را بستم.و کنون تشویش رفتنم دیگر آنقدرها هم تشویش نیست... اذن رفتن گرفتمش. گفت خوشا آنان که هجرت میکنند...گرچه سخت است اما نه ناممکن ... پر از شور نوشتن بودم می خواستم بنویسم از تمام نقطه های بی پایان این قلم اما کنون عادت کرده ام به این نبودن و ننوشتن... حس میکنم چه کودکانه است سرایش ذکری که مدتها قبل سروده شده... و بهار بهانه رفتن میشود گاهی...
روزها را میشود بی بهانه رفتن گذراند اما بی بهانه ماندن نه...و باید شکست تا نشکنی...و باید رفت تا بمانی... و باید سکوت کرد تا سخن بگویی... و یا باید شمع بود که فرود آیی تا شعله ات بیش از پیش بلند شود... مهم این است که تو آن باشی که باید و نه چیز دیگر با هر بهانه ای... آدم را گفته بودند دل نبندد بر آن سیب سرخ و او دل بست و شکست و کنون سالهاست که بیرون شده است... پلک هایت را روی هم بگذار و رفتن بیاموز ای فرزند آدم که اینجا نه منزلگاه توست...
نمی خواهم بنویسم از تمام این سالها که بر من گذشت که شاید من بر آن گذشتم... قصدم از نوشتن ، سخن گفتن بود از تمام آنچه این سالها بر من گذشت. و شاید این اراده او باشد که قلمم نمی چرخد بر نوشتن از دلرنجه هایم از تمام دلبسته هایم . شاید اراده اوست که توانم بر گفتن از عشقی خاک خورده به مسیحی مصلوب نیست و یا به نفرین بر نگاه پر فریب یهودا . و شاید ااده اوست که بر این قلم جاریست که نمیتوانم از تویی بگویم که سالها شدی پیشوای من و من هر انگاه که عهدم بر سکوت را شکستم ، شکستم. نمی توانم از تویی بگویم که صداقت را از تو آموخته بودم و تو نیز هم چون آنها مرا به دروغت شکستی. من حضورتان را میدیدم و شما انکارش میکردید... دوست داشتم چشمانم و دیده های آن ر انکار کنم تا تویی که تمام خوبی را جلوگر در وجودت میدیدم. دوست داشتم بگویم شما نیستید آن که من میشناسم آخر او پاک بود ان روزها که میشناختمش.و کنون چه غریبه شده است این او...
نهیبم زدید که چه کردم با خودی که امانتی بودم از او . و من سراپای وجودم لرزید... به راستی چه کردم با خود؟... چرا اینقدر دور شده ام از خودی که میشناختمشس روزگاری...
و چقدر تلخ است این انسانی که روبه رویم نشسته است و در پیشگاه آینه قسمم میخورد...و توانم نیست بر انکار خودی که از آن هم خسته ام...
و تو که از اینجا می خواهمت که فراموشم کنی ....
 و شمایانی که اینجا می آمدید و نوشته هایم خاطرتان را می آزرد، همتان را مخاطب می گویم : حلالم کنید.
                                                                                                                                                                  خداحافظ ...


 نوشته شده توسط پلک ... در دوشنبه 86/8/14 و ساعت 1:0 صبح | نظرات دیگران()
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مرگ ساده است...
آری!، تو بمان!
از میرحسین موسوی
از تحجر بیش از بی دینی رتج می برم
خاک بر سر انقلابی که شما کردید.
و اسرائیلی که به هیچ چیز رحم نمیکند...و مایی که بی رحم تر از اوی
مسؤلیم!!!
گونه ام داغ است از بوسه ناز تو...
...
دو رکعت سلام...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

بالا