سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با آبْ خود را از بوی آزارنده پاک کنید و به خودتان برسید که خداوند ـ عزّوجلّ ـ، بنده پلشتی را که هرکس کنارش بنشیند، از [بوی بد] او رنجه شود، دشمن می دارد . [امام علی علیه السلام]
امروز: پنج شنبه 103 آذر 1
بسم الله النور

جانم به جان رسید و هیچ کس نفهمید وسعت جان دادنم را...

خوشا این همه آدم بی آدم... دارند خفه ات میکنند، له ات می کنند، بلندت می کنند ، می چسبانندت به دیوار، پرتت می کنند روی زمین، گرمی چیزی سرخ گون را روی صورتت حس می کنی، چاقو را می گذارند گوشه گردنت، شروع می کنند به بریدن؛...

اولین جمله ای که پس از این می شنوند مردمان، این است، که آدم خوبی بود، راستی ،چرا مُرد؟...

داری داد میزنی، اشک میریزی، آخر نامرد مردمان، فکری به حال زمین که نه فکری به حال ملکوت پر اشک خدا کنید، ...

می آیند می گویند، صدای خوبی داری، بیا چَه چَه ما را هم بشنو...

پلکم می پرد هر روز که شاید امروز، آن آرزوی کمین کرده در آغوش آید که نباشد پس از آن لحظه ای؛ خدا کند...

بیدار شو، گرچه صبح شده اما هوا تاریک تر از دیشب است... 

و این روزها ، در گذر زمان ،آیه های رحمت خدا، زیر تیغ تیز چرخ ها که جان می دهند ؛ یاد پاکی آدمیان می افتم...
...
...
...
جانم به جان رسید و نه جانان که هیچ جانداری خبر نشد...
خداوند موسی که بزرگی و سخت گیر؛ خداوند عیسی که رحمت و عطوفتت بهاری است، و خدای محمد که می گویند عاشقی، دستان حاجتم را به سوی نبیانت دراز نمیکنم به پیروی از آیین ابراهیم خلیل؛ که در آتش هم فقط از تو مدد می جست، ای جانان من، جانانگی کن...

 نوشته شده توسط پلک ... در دوشنبه 86/11/15 و ساعت 1:0 صبح | نظرات دیگران()
بسم الله النور
سلام آقا...
می خواهم از غریبی تان روی زمین بنویسم...
آقا اینجا هوا گرفته است...
همه که نه اما کم نیستند آنها که بیتاب پایان بخشیدن تو باشند...
نه چون عاشقتم نه نیستم می دانم نیستم ، آقای من، میشود بیتابی مان را بر پایان این حیات تو آخر باشی آقا؟ نمی گویم چون خودت خسته ای بر این همه انتظار، نمی گویم چون بیتاب تو ام نه ! از برای هیچ کدام آمدنت را نمی خواهم.می خواهمت برای پایان دادن... برای تمام کردن...نقطه آخر را گذاشتن...
آخر آقا حال و هوای زمین گرفته است...
آقا اینها را ببین. جان مادرت ببین... آقا مثلا از تو می نویسند... می گویند دلتنگ آمدنت و دیدن روی ماهت هستند... آقا می شود بگویی ام چرا این دلتنگان این قدر مفسد روی زمین خدای تو اند؟ آقا می شود بگویی چرا این منتظران خدایشان هوسشان است ؟ میشود بگویی آخر چرا اینها این قدر عاشق تو اند؟؟ آقا می شود بگویی چرا؟
آقا‍ ؛ زمین را ببین... آقا میبینی؟ اینها را نگاه کن... لباس دین به تن میکنند ؛ برای مردم به منبر می روند؛ موعظه میکنند، میشود بگویی ام چرا کودکانشان تشنه یک قطره و نه یک جرعه ؛فقط یک قطره؛ محبت اند؟ آقا می شود بگویی چرا عیش و نوششان توی فلان کشور غربی برپا است؟
آقا ببین این زمین را... آقا یه من ریش دارند، باهاشان حرف که میزنی نگاهت نمیکنند آخر می گویند تو نامحرمی به فرمان خدا.اما نمی دانم چرا این خدایشان فقط نگاه به نامحرم را حرامشان میکند، آقا،... چرا خدایشان به دلشان حرام نمیکند که اندام نامحرم خدا را سر تا به پا برانداز نکنند ،؟ آقا!... چرا خدایشان برشان حرام نمیدارد ارتباطات نامشروعشان را... آقا می بینی آقا جان مادرت می بینی؟
آقا... چرا اینها با این همه نماز های شب؛‏خون ابن ملجم در رگ هایان می تپد؟ چرا قاتل علی ِ مادر تو اند؟ آقا... چرا علی ما را هم دل خون می کنند؟... آقا... چرا اینها پیشه شان حسین کشی است... آری می دانم .. هر روز  ِ زمین عاشورا است و هر مکانش ،کربلا... آقا این زمین بیشتر شبیه کوفه است... آخر اینها هم برای کشتن حسین؛ فتوای خداوندی میگیرند...
آقا لباس دین می پوشند، ریش می گذارند، موعظه میکنند، و عرفانشان آن قدر وسعت یافته است که دست دادن با نامحرمان، نه حرام که امری عرفانی است در سلوکشان...
آقا لباس دین دزدی درد خفه کننده روزگارمان شده است...
آقا تو هم لباس دین داری... تو هم نگاه به نامحرم را خدایت حرام میکند... تو هم نماز شب می خوانی... تو هم به منبر می روی و موعظه می کنی...و تو هیچ یک از اینها نیستی...
چرا اینها همه ؛دم از عشق تو میزنند؟
و چرا عاشقان ِ راستینت دهان را بسته اند...
یعنی باید باور کنم که تو حتی یک 313 تای ناقابل هم عاشق آدمیزاد روی زمین نداری؟
آقا یک سوال... چرا تو این قدر غریبی؟...
اما آقای من، دیگر نه آنها که دم از عشق تو می زنند را باور میکنم نه آنها که لباس دین می دزدند‍؛ نه آنها که موعظه می کنند؛ نه آنها که به ناموس خدا نگاه نمیکنند؛ نه آنها که ریششان تا زانوانشان کشیده شده است...میدانم همه مثل اینها نیستند میدانم خوبان تو کم نیستند...  اما؛ آقا زمین آنقدر سیاه شده که من دیگر سفیدی را باور نمیکنم... آقا دنیا لجن زاری شده است که بوی تعفنش ،عرش را پر کرده است...
آقا بیا و پایان ده. گردنم را می خواهی بزنی؛ بزن ولی بیا...
بیا که دیگر ایمان دارم اگر تو نبودی زمین از برای هر جرم هریک از اینها، تماممان را بلعیده بود...

 نوشته شده توسط پلک ... در پنج شنبه 86/11/11 و ساعت 1:0 صبح | نظرات دیگران()

-گفت،خارها را جمع میکند که فردا... که فردا پای همسر و کودکانش را نیازارد...*

-رهایشان کرده بود، سالها بود که رفته بود ؛ آخر هم گفت،خانه را خالی کنید،پولش را برایم بفرستید، و همسر و کودکانش به رسم جوانمردی او باید آواره کوچه ها میشدند، بی سر پناه بی هیچ پول...

-گفت،باید بروم مادر. آخر فردا روزی کودکان این سرزمین می خواهند زیر سقفی محکم، بی ظلم و زور مزدوران و غارتگران درس بخوانند. اگر نروم، کودکان سرزمینم، نه چیزی از خدا برایشان می ماند، نه چیزی از وطن... رفت... حتی کالبد خاکی اش هم برنگشت...

-گفت، اسباب خانه را بفروشید، دارم از درد می میرم، سردش بود، میلرزید، وسط نعشگی اش داشت راه میرفت، سیگارش روی صورت کودکش افتاد، دخترک جیغ می کشید... آخر بدجوری صورتش سوخت...

-گفت؛ پدر مهربان ما است. کافی بود بفهمد دردت را ، به هر دری می زد تا گره کودکان کشورش را بگشاید...

-گفت، دلسوز است ، آمده است برای اعتلا... تا میز و صندلی را دید، غش کرد،و مدام ذکر لبش این بود، ای تمام نهایت آرزوهایم... و اعتلایمان داد، آزادمان کرد، از تمام اسارتی که پدر مهربانمان برایمان ساخته بود... پسرانمان را بی غیرت کرد و دخترانمان را بی حیا!... مردانمان شدند آینه تمام نمای هوس پرستی و زنانمان جلوه عشوه گری ... مردانمان شدند گرازهای وحشی اسیر هوس و زنانمان عریان زدگان بی مایه... آخر به خاطر اعتلا و آزادی باید رها به خیابان ها میریختیم.هرچه لباس دخترانمان تنگ تر و نازک تر و بدن نما تر، و هرچه چشمان مردانمان رهاتر از پرده حیا و غیرت و هوس بازتر، میشدی انسان تر، میکردندت مجسمه آزادی... پدر خوبی داشتیم ما، خوب فهماندمان که ارزش آدمی به تن او است و نه فکرش...این از همان ها بود که به قول پدر دلسوزمان، جامه پاک روحانیت را هم دزدیده بود...

-گفت؛ اگر می خواهید از دست رفته هایتان، خدای ایمانتان، هستی تان، و زندگی تان را پس بگیرید، بجنگید! که برای جنگ امروز نه فقط از مال و جانتان که از آبرویتان هم باید مایه بگذارید... و خودش بی آنکه کسی بفهمد ، چهره پوشاند و اولین نفر بود که به جنگ رفت...

-گفت، چرا اسیرتان کنیم، رها شوید، آنگاه که مردم رها شدند و خیابان ها پرشد، و خانه ها خالی که تنها صدای بازی صلیبی کودکان از آن بیرون می آمد، حمله کرد... و کسی نفهمید که چه شد که خانه هایمان خالی شد...و هنوز هم فقط صدای بازی صلیبی کودکان از آن به گوش می آید... البته نه، صدای داد و فریاد هم به گوش می رسد...همان بازی صلیبی بزرگان...

و امروز کسی این میان گم شده است...که هرچه میگردیم نمی یابیمش...شاید اینجاست ، در همین نزدیکی، زانوان در آغوش... تنها و گریزان... شاید هم در اعماق دریا غرق شده است... نمی دانم، ولی هرچه هست ؛ انسانیت دچار قحطی زدگی شده است ...

...

-گفت،خارها را جمع میکند که فردا... که فردا پای همسر و کودکانش را نیازارد...

                                                                                                                                                                               ...

---------------------
* هر بند ؛ جدای از سایر بندها است.

                                                                                                                                            


 نوشته شده توسط پلک ... در شنبه 86/10/29 و ساعت 12:0 صبح | نظرات دیگران()

بسم الله النور
و من امروز بازگشتم . به رسم عهدی که بسته بودیم.

شاید الان خیلی ها آن رفتن و این بازگشت را بگذارند به حساب کودکی، جهل، یا هر چیز دیگر. فرقی نمیکند.من این بچگی را دوست دارم، آن روز که رفتم تابم بریده بود، از تمام دین داران در خفا پر گناه، از تمام آن جامه دین بر تنان .... و گاه ترجیح میدهم نه از برای تسلیم و نه از برای گفتن از دلی پردرد یا یک دنیا حرف نگفتنی که از برای نبود واژه ای در توصیف بزرگانی!!! 4نقطه بگذارم.(و نه سه نقطه که آن نشان از سخن های ناگفتنی دارد)و شاید این بهتر باشد...

برفته بودم ، با دلی پر از خرده های شکسته جان ، با یک دنیا غم و آه و بسیار حسرت کشان... می خواستم ننویسم دیگر. حداقل اینجا، در میان این آدمها. اما امروز فهمیدم که رفتن چاره نیست. بلکه فراری است و شاید بهتر بشود گفت؛ خودخواهی ای برای نجات از کثیفی های این دنیا. یا همان گریز ، از تمام آدمهای اینجا...

و امروز بازگشتم چون جمله ای لابه لای افکارم چرخید:(می خواستم در انتخابات مجلس شرکت نکنم. نه مجلس و نه هیچ انتخابات دیگری اما یادم انداخت او ؛که کسی که نظر نداده و تلاشی در جهت بهبود شرایط نکرده است، حق نظر دادن ندارد! و امروز این دنیا با تمام سیاهی هایش با تمام آدمهایش؛ با تمام آنها که لباس دین میدزدند و حرامی گرایی شغل شریفشان میشود، بد است اما کسی که دست از جهاد میکشد و فرار میکند، به هر بهانه یا دلیل، از هر چیز و از هرکس، حق انتقاد که ندارد هیچ، باید روزی پاسخگو باشد که اگر حتی یک تلنگر کوچک شاید، روزی، لحظه ای، بر وجدان یک نفر و یا حتی خودش احتمال میداد که می تواند بزند و نزد؛ چرا را باید پاسخ دهد. که او خلیفه خدا بود بر زمین و باید خلیفه گری می کرد.بر خودش و روحش و بر زمین... گرچه هر چه باشد او، ذره ای است ، حقیر و خار در تمام این جهان، که گر بفهمند نشانی از گناهانش ؛ گر رود آن پرده ستاری او ، وای از آن روز که بر خدا میبرم پناه...)

و امروز می خواهم همه چیز را از نو آغاز کنم. بودنم؛ نوشتنم؛ همه چیزم را.
از نو آغاز میکنم و این بار با یک بسم الله: اینجا جهادگاه ما با خودمان ،نفسمان و هر سیاهی جهان است.*

 

 

 

*و ما به جرم انسان بودن، و خلیفه اللهی جهادگر باید باشیم.

 

                                                                                                                                                                      والسلام


 نوشته شده توسط پلک ... در دوشنبه 86/10/17 و ساعت 4:33 عصر | نظرات دیگران()
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مرگ ساده است...
آری!، تو بمان!
از میرحسین موسوی
از تحجر بیش از بی دینی رتج می برم
خاک بر سر انقلابی که شما کردید.
و اسرائیلی که به هیچ چیز رحم نمیکند...و مایی که بی رحم تر از اوی
مسؤلیم!!!
گونه ام داغ است از بوسه ناز تو...
...
دو رکعت سلام...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

بالا