اینجا هوا سرد است...میفهمی؟؟
زمین یخ کرده است...یخ!!
از ترس...شاید هم از بهت آن شب...مثل هر شب...
از بهار هوا سرد است ...مال امروز و دیروز نیست...و من گیسوانم خیس شد از بغضینگی آب...و از آن چاقوی تیز که بر گلو خورد...میفهمی؟؟
مهم نیست...مهم این است که تو هستی ...مثل یک آتش داغ توی این هوای سرد ... که آدم دوست دارد بپرد تویش.و تو مثل آن روز ، و من مثل ابراهیم...بی خیال این آدمها که می گویند از خود مچکری یافته است اویی که چنین میگوید...مهم این است که تو هستی...گرم ... داغ... دوست داشتنی...و تنها کسی که هست...تنها کسی که می ماتد...تا ابد... و تنها کسی که من دارم... و تنها کسی که آتشش جان میگیرد و دل...دل ، میبرد...مثلِ.مثلِ...مثل هیچ چیز! مثل خودت. مثلِ خودِ خودت!...
اینها نمی فهمند.ولشان کن...دوستت دارم...از جان ... اما ...اما ، یعنی من جرات پریدن توی آتشت را دارم؟!...