بسم الله النور
بابا سلام، بابا...
بابا من خسته ام بابا...بابا من از تمام این آدمهای بی آدم خسته ام بابا...بابا من از این دنیا ، از هر چه در آن است ، خسته ام...سیر بابا...سیرِ سیر...قرار بود سیر شوم تا بیایم...بابا من حالا سیر شده ام...بابا من دل زده شده ام...بابا من حالم دارد به هم می خورد بابا...می شود بیایم؟...
بابای من...بابای خوبم...بس است این بازی...بابا من دلتنگم...بابا من دلتنگ شما ام.دلتنگ خوبی ام...فقط یک قطره .فقط یک قطره خوبی...یک قطره قشنگی...بابای من...اینجا هوا گرفته است...سیاه است . پر دود!بابا نور هم گم میشود توی این هوای پر غبار...بابا من خسته ام ! می فهمید؟؟؟بابا خسته ام!!!! بابا ...من حق داشتم...بابا کسی حق نداشت من را از حقی که تو به من دادی محروم کند...اما همه این کار را کردند...بابا بس است...بابا بس است همه داستان ها...چرا کلاغ قصه من هیچ وقت به خانه اش نمی رسد؟چرا همیشه قصه من و شما ناتمام می ماند؟ ...بابا اینجا هیچکس حرفهای من را نمی فهمد...بابا پر از فریادم...پر از بغض!بابا کاش بیشتر بودید کنارم...بابا اینجا پر از نامحرم است...اما من می خواهم داد بزنم ! بابا هیچ کس حرف من را نمی فهمد! هیچ کس حال من را نمی فهمد ، نمی بیند ، نمی خواند ...و من درمانی جز لبخند های پر التیام شما بر قلبم ندارم بابا...بابا شما رفتید ...اینجا همه غریبه اند...اینجا هیچ کس نمیفهمد شما چرا رفتید...بابا اینجا هیچ کس نمی فهمد دلتنگی من برای شما یعنی چه...اینجا هیچ کس نمی فهمد تنها دل خوشی من به سنگ قبر شما یعنی چه... بابا اینجا هیچ کس حال من را نمی فهمد...هیچ کس از دلتنگی من بویی نبرده است...اینجا هیچ کس نمی داند قلب من چه آتشی دارد میگیرد...بابا...سنگ صبور من...تنها دل خوشی من...من سیرم از این دنیا و آدم هایش...دنیا و آدمهایش مال تمام آنهایی که بدان عشق می ورند...من نخواستم باشم...آمدنم اجبار بود...بودنم اجبار بود...ماندنم اجبار بود...و این فراق بین من و شما نیز اجباری تلخ تر از تمام جبرها...اینجا هیچ کس نمی فهمد سنگ صبور من ،شمایید...اینجا هیچ کس حال من را نمی فهمد... هیچ کس نمیداند این همه دلتنگی من برای قبر تو یعنی چه...بابا...خسته ام بابا...این آدمها....چشم...مثل همیشه شکایت هایم بماند بین من و تو بابا...