این روزا حال ماهیِ شب عیدمون خوب نیست...اون روزای اول که حالش بد شده بود؛ همه میدونستن که اینم همون مریضیی رو گرفته که ماهی اولی داشت...اون ماهیه که خیلی ناخوش بود؛چند روز بیشتر دووم نیاورد...حتی نذاشت به 13 مُ برسه...مُرد...حالا این ماهی مون درست عین قبلی شده...همون مریضی...همون ویروس . اول یه خال سیاه کوچیک که یواش یواش؛ بزرگ و بزرگتر می شه... از اون اول مریضیش همه دیگه یه جور دیگه نگاش میکردن؛همه تو نگاهشون انتظارشون برای مُردنش موج میزد... البته راستش وقتی خال های رو تنش زیاد و زیاد تر شدن و هرکدوم بزرگ و بزرگ تر؛ وقتی بیشتر تنش رو پوشوندن؛ راستش دیگه کسی نمی تونست بهش نیگا کنه...همه چِندششون میشد... نمیدونم... شاید هم میترسیدن ازش... ولی بدشون هم می یومد...حالا امروز دیدم که ماهی قرمز کوچولومون؛ یه وَری شده... هنوز نفس میکشه؛ اینو میشه از آبی که با نفسای اون تکون می خوره فهمید...اما دیگه کسی نمیتونه بهش نیگا کنه؛ همه یه جورایی حالشون بد میشه...به خاطر اون دایره ی سیاهی که رو بدنش افتاده...نمی تونم انکار کنم که من هم ...خب راستش نمی تونم نگاش کنم... ترحم... یه دنیا انتظار برای زودتر مُردنش...ترس...چِندش آوریی که بهم دست میده وقتی نگاهش میکنم ... و در عین حال یه دنیا ترحم؛ غصه و کمی هم ترس...راستش من هم منتظرم که بمیره...ماهیه خوب می فهمه که تو نگاه آدمای دوروبرش چی داره موج میزنه...بیچاره ماهی...چه حالی داره وقتی میبینه همه منتظرن که بمیره...همه چِندششون میشه وقتی نگاش میکنن...دلم براش میسوزه...بیچاره ماهی کوچولوی عید...
ماهیم داره جون میده...روحش بیشتر از بدنش داره می میره... با این چیزی که داره از تو نگاه ها میخونه...بیچاره ماهی کوچولو...
امروز با خودم گفتم یعنی... یعنی من هم وقتی یه خال سیاه می یفته رو دلم؛ انقدر چندش آور میشم؟...یا رو قلبم...یا رو زندگیم؟...یعنی خدا چه جوری میتونه نگام کنه و بازم دوستم داشته باشه؟؟...آخه یعنی فرشته های خدا هم همین جوری ازم بدشون می یاد؟؟همین قدر براشون چِندش آورم؟ یعنی اونا هم حالشون بد میشه وقتی بهم نگاه میکنن؟یعنی اونا هم منتظر مُردنمن؟یعنی منم انقدر حال به هم زن میشم؟...
همه جا ساکت شده...آرومِ آروم...دیگه آب تکون نمیخوره..