سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه عیب های نهانی را بکاود، خداوند از دوستی دل ها محرومش کند . [امام علی علیه السلام]
امروز: سه شنبه 103 آذر 13

بسم الله النور
پی نوشت1: به دلیل احساس ضرورت پی نوشت به اول پست منتقل شد.
پی نوشت2: اصلا با پی نوشت نویسی موافق نیستم . اما این بار مجبوریدم.
پی نوشت3:گرچه خودم شخصا به یکی از دوستان در خصوص کوتاه نویسی تذکر داده بودم اما خودم نتونستم این پست رو کوتاه تر از این بکنم.تا من باشم بابت این جور مسائل به کسی اعتراض نکنم. شرمنده.
پی نوشت4: این اویی که مدام در پست تکرار میشه که برایم از محمد گفته است؛دو عزیزی هستند با نام های یار آسمانی 7 و یار آسمانی2؛ که شدیدا منت گذاشتند بر سر بنده و چندین ساعت از وقتشون رو با یه دنیا لطف و مهربانی در اختیارم گذاشتند و واقعا از دستم تمام موهای سرشون اول ریشش سست شد بعد شکست بعد پودر شد و فکر کنم حالا کچلند...ولی بازم ازشون شدیدا یه دنیا ممنونم... خیلی خیلی خیلی زیاد...
پی نوشت5:این پست نه ربطی به زمان داره نه موقعیت. اتفاق خاصی تو دنیا نیفتاده که می خوام اینو بنویسم.بلکه در این رابطه دارم مینویسم فقط به یک دلیل: به خاطر دل خودم و بس!

بسم الله النور
نامم را مسلمان گذاشته اند. اما سالها بود که من مسیح (ع) را بیشتر از محمد دوست می داشتم. من محبت و مهر و عطوفتی که در مسیح دیده بودم در محمد(ص) نمی یافتم.مسیح حتی دشمنانش را هم دوست می داشت تنها به یک دلیل: آنها بندگان خدایی بودند که مسیح عاشقش بود...پس فرقی نمیکرد آنها  مسیح را پیامبر خدا بدانند یا نه. فرزند مریم  و معجزه خداوند بشناسند یا نه. مهم این بود که آنها حتی اگر مسیح را دوست هم نداشته باشند و دشمنی اش کنند؛ بنده خداوندند.جزئی از خداوند در آنها نهفته است. و این یعنی آنها امانتی در وجودشان هست که مال خداوند است. و خدا یعنی تمام عشق مسیح...برای همین بود که مسیح بندگان خدا را خیلی دوست می داشت.
و من امروز بعد از قرن ها هنوز مهر و عطوفت مسیح دلم را میلرزاند...
گفته بودند مسلمانم اما راستش ؛ من ؛(گرچه در این واژه نشان منیّت خفته است اما؛)من آخر داستان مسیح را در لابه لای واژه های انجیل بیشتر دوست می داشتم تا آخر قصه او را لابه لای آیه های پاک قرآن...میدانی...مسیحی که این گونه مصلوب شود ؛ نهایت عشق را به خداوندش دارد... و این مسیح خیلی خیلی برایم شیرین تر است تا مسیحی که عروج کند...نمیدانم...شاید هم مسیحی که عروج کند قشنگ تر است. چون نشان از عشقی از سوی خداوند به خود را دارد...
و من هنوز هم بعد از قرنها مهر و عطوفت مسیح دلم را میلرزاند...
خواستم از محمد(ص) بنویسم...پیامبر مسلمانان(گرچه مسلمانی بر هر مسلمانی گفته نمیشود...)اما راستش من چیزی از محبت محمد نمیدانستم... در لابه لای دانسته هایم چیزی در محمد نمی یافتم که شیفته ام کند...چیزی شبیه آنچه که در مسیح یافته بودم...اما من می خواستم از پیامبری بنویسم که ایمان داشتم بسیار شیرین تر از مسیح است... و به هر کجا که دویدم نشانی از شیفتن را در وجودش نیافتم...و به راستی که ما چه قدر مسلمانیم...
که در میان تمام این آدمها تنها دو نفر را یافتم که از محمد برایم عشق بشناسند...
و او برای من از محمد گفت... از پیامبری که گرچه جنگ طلب خطابش می کنند اما در تمام آن 23 سال نبوتش تاریخ بیش از 400 کشته را در جنگ های او ننوشته است.در تمام 23 سال!...و جنگ های جهانی... و جنگ های صلیبی... و جنگ های بر سر یک وجب نفت...و حال تو بگو خونریز قصه ما چه کسی است...
و دعوا بر سر نان... و جنگ هایی که گرچه شمشیر و گلوله ندارند اما جنگند. جنگ بر سر شکم! پول و سکه!و شاید تو هیچ وقت کشته هایش را نبینی که هر روز کنار خیابان دوساله اند و گرسنگی نفسشان را میبُرد...و یا پدری که هیچ ندارد ...و شاید تو هیچ وقت جنگ های شکم پرستانی که بر سر سکه؛ چونان لاشخوران؛ آدم می خورند را نبینی. اما هستند! بیشتر از آنچه فکرش را کنی یا بهتر بگویم؛ بیش از آنچه فکرش را بکنیم.
و او برای من از محمد گفت... که شب را گرسنه می خوابید اگر طفلی گوشه ای از شهر نان خشک بر دهان سق میزد...
و او برای من از محمدی گفت که اگر عزیزترین هایش را به قتل می رساندند؛ندامتشان را بی منت و با یک دنیا عطوفت و آغوش باز پذیرا بود...و تو میدانی گذشت از کسی که عزیزترین هایت را میکُشد یعنی چه؟؟
و او برای من از محمد گفت...محمدی که می بخشید آدمها را؛‏چون بندگان خداوند بودند... و خداوند یعنی تمام عشق محمد...او بندگان خدا را می بخشید حتی اگر سنگش میزدند و ناسزایش میگفتند...حتی اگر دشمنی اش میکردند...و محمد شب ها میگریست...میگریست به حال بندگانی که خدا را فراموش کرده اند... میگریست که مبادا دل خدوند از آنها بگیرد...میگریست که مبادا خدا را یادشان رود...آخر محمد بندگان خدا را دوست میداشت... چون روح خداوند در آنها بود...و همین بس بود برای محمد که اگر سنگش میزنند و جفایش میکنند برایشان دعا کند که خدا ببخشدشان... و اشک آنقدر سیلاب میشد که آخر خداوند می گفتش : که ای محمد بس است دیگر! رهایشان کن!...
و او برای من از محمد گفت...از کسی که بعد از این همه قرن فاصله؛ هنوز مسلمان میکند آدمها را...بی شک قصه آن یهودی را که بر سرش زباله میریخت شنیده ای.که بعد هم بیمار شد و محمد به عیادتش رفت...و شاید باور کنی که همین قصه ها بشوند معجزه ای برای مسلمان شدن آدمهای قرن 21 اُم...اما اگر کسی این گونه با من دشمنی کند؛ آن هم وقتی در موضع حق ایستاده ام؛ شاید با هزار کلنجار ببخشمش اما هیچ وقت دوست ندارم که یک بار دیگر ببینمش؛یا با او هم کلام شوم؛چه برسد به اینکه عیادتش بروم؛سلامش کنم؛ با او سخن بگویم؛دوستش بدارم؛ و انگار نه انگار که چیزی بینمان بوده است...نمیدانم ولی من هیچ وقت نمی توانم این قدر مهربانانه آدمها را دوست بدارم و ببخشمشان...

http://www.k-yazahra.blogfa.com/post-21.aspx

http://www.rajanews.com/News/?14659

http://salibe.persianblog.ir/

http://www.sharemation.com/iranejavid/ghamezani_2.jpg

http://www.hekmat110.mihanblog.com/Post-57.ASPX

http://digg.com/people/_445043

http://blog.360.yahoo.com/blog-zYkVRzIjdLUBlJ5OniCF9rAQjVPBag--?cq=1&p=32

و این عکس ها را ببین...من و تو هم عاشقیم...و مسیح و محمد هم عاشق بودند...
 از هریک از اینها که بپرسی برایت کارشان را یک واژه دلیل می کنند: عشق!
و مسیح و محمد پیامبر عاشقی بوده اند... پیامبرانی برای آموختن رسم عشق ورزی...
میگوییم کار دل است...میگوییم اسمش را نگذار وحشی بازی یا هر چیز دیگر.کار دل است...و این چه دل عاشقی است که صدای معشوق را هم نمی خواهد بشنود... در برابر معشوقش گردن کشی می کند و می گوید من دوست دارم این گونه عشق بورزم تو را...و آیا به راستی مسیح و محمد معشوقند؟؟ یا مجبور ؟؟و یا نکند ناشناخته و مجهول؟؟ و یا شاید هم غریب قصه تنهایی...
و من و تو عاشقیم؟؟ عاشق پیامبران مهربانی؟؟ پیامبرانی که طاقت دیدن زخم بر صورت دشمن را هم نداشتند؟؟
من و تو عاشقیم؟؟
و چه قدر مسیح و محمد غریبند... غریب تر از همه بین مدعیان عاشقیشان...
آنها که دشمنند و بی اعتقاد و دور از عشق که هیچ؛‏اما من و تو کجای قصه غربت آفرینیشان هستیم؟
و مسیح و محمد پیامبران مهربانی بودند...
و امروز مسیح و محمد لابه لای این آدمها (که مدعیان اعتقادشان هستند) چه قدر تنها و غریبند...


 نوشته شده توسط پلک ... در یکشنبه 87/2/8 و ساعت 11:52 صبح | نظرات دیگران()
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مرگ ساده است...
آری!، تو بمان!
از میرحسین موسوی
از تحجر بیش از بی دینی رتج می برم
خاک بر سر انقلابی که شما کردید.
و اسرائیلی که به هیچ چیز رحم نمیکند...و مایی که بی رحم تر از اوی
مسؤلیم!!!
گونه ام داغ است از بوسه ناز تو...
...
دو رکعت سلام...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

بالا