بسم الله النور...
این بار یک جور دیگر می خواهم بنویسم...
بغض دارد خفه ام می کند... و دارم له میشوم زیر هجوم امتحان های خدا...نفس نفس زنان...آن هم با نفس هایی که بیشتر شبیه خِر خِر است دارم روزها را می گذرانم...خدا به خیر بگذراند...می گویند محتضر شده ای... خداکند راست گفته باشند...
این بار یک جور دیگر دارم می نویسم...
فقط دعایمان کن ای تو که گذرت گاهی شاید به اینجا بخورد...
او را؛ دلش را؛ من را؛ دلم را؛ ... فقط دعایمان کن ... دعا کن خدا به خیر بگذارند این امتحان هایش را...دعا کن تک نگیریم...دعا کن زودتر تمام شود این قصه های خدا... که من و او خسته ی خسته ایم...و نفس بُریده...
تو را یه خدا دعا یادت نرود...
...
این بار یک جور دیگر می خواهم بنویسم...
بغض دارد خفه ام می کند... و دارم له میشوم زیر هجوم امتحان های خدا...نفس نفس زنان...آن هم با نفس هایی که بیشتر شبیه خِر خِر است دارم روزها را می گذرانم...خدا به خیر بگذراند...می گویند محتضر شده ای... خداکند راست گفته باشند...
این بار یک جور دیگر دارم می نویسم...
فقط دعایمان کن ای تو که گذرت گاهی شاید به اینجا بخورد...
او را؛ دلش را؛ من را؛ دلم را؛ ... فقط دعایمان کن ... دعا کن خدا به خیر بگذارند این امتحان هایش را...دعا کن تک نگیریم...دعا کن زودتر تمام شود این قصه های خدا... که من و او خسته ی خسته ایم...و نفس بُریده...
تو را یه خدا دعا یادت نرود...
...
نوشته شده توسط پلک ... در دوشنبه 87/1/26 و ساعت 6:53 عصر | نظرات دیگران()