بسم الله النور
سلام آقا...
می خواهم از غریبی تان روی زمین بنویسم...
آقا اینجا هوا گرفته است...
همه که نه اما کم نیستند آنها که بیتاب پایان بخشیدن تو باشند...
نه چون عاشقتم نه نیستم می دانم نیستم ، آقای من، میشود بیتابی مان را بر پایان این حیات تو آخر باشی آقا؟ نمی گویم چون خودت خسته ای بر این همه انتظار، نمی گویم چون بیتاب تو ام نه ! از برای هیچ کدام آمدنت را نمی خواهم.می خواهمت برای پایان دادن... برای تمام کردن...نقطه آخر را گذاشتن...
آخر آقا حال و هوای زمین گرفته است...
آقا اینها را ببین. جان مادرت ببین... آقا مثلا از تو می نویسند... می گویند دلتنگ آمدنت و دیدن روی ماهت هستند... آقا می شود بگویی ام چرا این دلتنگان این قدر مفسد روی زمین خدای تو اند؟ آقا می شود بگویی چرا این منتظران خدایشان هوسشان است ؟ میشود بگویی آخر چرا اینها این قدر عاشق تو اند؟؟ آقا می شود بگویی چرا؟
آقا ؛ زمین را ببین... آقا میبینی؟ اینها را نگاه کن... لباس دین به تن میکنند ؛ برای مردم به منبر می روند؛ موعظه میکنند، میشود بگویی ام چرا کودکانشان تشنه یک قطره و نه یک جرعه ؛فقط یک قطره؛ محبت اند؟ آقا می شود بگویی چرا عیش و نوششان توی فلان کشور غربی برپا است؟
آقا ببین این زمین را... آقا یه من ریش دارند، باهاشان حرف که میزنی نگاهت نمیکنند آخر می گویند تو نامحرمی به فرمان خدا.اما نمی دانم چرا این خدایشان فقط نگاه به نامحرم را حرامشان میکند، آقا،... چرا خدایشان به دلشان حرام نمیکند که اندام نامحرم خدا را سر تا به پا برانداز نکنند ،؟ آقا!... چرا خدایشان برشان حرام نمیدارد ارتباطات نامشروعشان را... آقا می بینی آقا جان مادرت می بینی؟
آقا... چرا اینها با این همه نماز های شب؛خون ابن ملجم در رگ هایان می تپد؟ چرا قاتل علی ِ مادر تو اند؟ آقا... چرا علی ما را هم دل خون می کنند؟... آقا... چرا اینها پیشه شان حسین کشی است... آری می دانم .. هر روز ِ زمین عاشورا است و هر مکانش ،کربلا... آقا این زمین بیشتر شبیه کوفه است... آخر اینها هم برای کشتن حسین؛ فتوای خداوندی میگیرند...
آقا لباس دین می پوشند، ریش می گذارند، موعظه میکنند، و عرفانشان آن قدر وسعت یافته است که دست دادن با نامحرمان، نه حرام که امری عرفانی است در سلوکشان...
آقا لباس دین دزدی درد خفه کننده روزگارمان شده است...
آقا تو هم لباس دین داری... تو هم نگاه به نامحرم را خدایت حرام میکند... تو هم نماز شب می خوانی... تو هم به منبر می روی و موعظه می کنی...و تو هیچ یک از اینها نیستی...
چرا اینها همه ؛دم از عشق تو میزنند؟
و چرا عاشقان ِ راستینت دهان را بسته اند...
یعنی باید باور کنم که تو حتی یک 313 تای ناقابل هم عاشق آدمیزاد روی زمین نداری؟
آقا یک سوال... چرا تو این قدر غریبی؟...
اما آقای من، دیگر نه آنها که دم از عشق تو می زنند را باور میکنم نه آنها که لباس دین می دزدند؛ نه آنها که موعظه می کنند؛ نه آنها که به ناموس خدا نگاه نمیکنند؛ نه آنها که ریششان تا زانوانشان کشیده شده است...میدانم همه مثل اینها نیستند میدانم خوبان تو کم نیستند... اما؛ آقا زمین آنقدر سیاه شده که من دیگر سفیدی را باور نمیکنم... آقا دنیا لجن زاری شده است که بوی تعفنش ،عرش را پر کرده است...
آقا بیا و پایان ده. گردنم را می خواهی بزنی؛ بزن ولی بیا...
بیا که دیگر ایمان دارم اگر تو نبودی زمین از برای هر جرم هریک از اینها، تماممان را بلعیده بود...
سلام آقا...
می خواهم از غریبی تان روی زمین بنویسم...
آقا اینجا هوا گرفته است...
همه که نه اما کم نیستند آنها که بیتاب پایان بخشیدن تو باشند...
نه چون عاشقتم نه نیستم می دانم نیستم ، آقای من، میشود بیتابی مان را بر پایان این حیات تو آخر باشی آقا؟ نمی گویم چون خودت خسته ای بر این همه انتظار، نمی گویم چون بیتاب تو ام نه ! از برای هیچ کدام آمدنت را نمی خواهم.می خواهمت برای پایان دادن... برای تمام کردن...نقطه آخر را گذاشتن...
آخر آقا حال و هوای زمین گرفته است...
آقا اینها را ببین. جان مادرت ببین... آقا مثلا از تو می نویسند... می گویند دلتنگ آمدنت و دیدن روی ماهت هستند... آقا می شود بگویی ام چرا این دلتنگان این قدر مفسد روی زمین خدای تو اند؟ آقا می شود بگویی چرا این منتظران خدایشان هوسشان است ؟ میشود بگویی آخر چرا اینها این قدر عاشق تو اند؟؟ آقا می شود بگویی چرا؟
آقا ؛ زمین را ببین... آقا میبینی؟ اینها را نگاه کن... لباس دین به تن میکنند ؛ برای مردم به منبر می روند؛ موعظه میکنند، میشود بگویی ام چرا کودکانشان تشنه یک قطره و نه یک جرعه ؛فقط یک قطره؛ محبت اند؟ آقا می شود بگویی چرا عیش و نوششان توی فلان کشور غربی برپا است؟
آقا ببین این زمین را... آقا یه من ریش دارند، باهاشان حرف که میزنی نگاهت نمیکنند آخر می گویند تو نامحرمی به فرمان خدا.اما نمی دانم چرا این خدایشان فقط نگاه به نامحرم را حرامشان میکند، آقا،... چرا خدایشان به دلشان حرام نمیکند که اندام نامحرم خدا را سر تا به پا برانداز نکنند ،؟ آقا!... چرا خدایشان برشان حرام نمیدارد ارتباطات نامشروعشان را... آقا می بینی آقا جان مادرت می بینی؟
آقا... چرا اینها با این همه نماز های شب؛خون ابن ملجم در رگ هایان می تپد؟ چرا قاتل علی ِ مادر تو اند؟ آقا... چرا علی ما را هم دل خون می کنند؟... آقا... چرا اینها پیشه شان حسین کشی است... آری می دانم .. هر روز ِ زمین عاشورا است و هر مکانش ،کربلا... آقا این زمین بیشتر شبیه کوفه است... آخر اینها هم برای کشتن حسین؛ فتوای خداوندی میگیرند...
آقا لباس دین می پوشند، ریش می گذارند، موعظه میکنند، و عرفانشان آن قدر وسعت یافته است که دست دادن با نامحرمان، نه حرام که امری عرفانی است در سلوکشان...
آقا لباس دین دزدی درد خفه کننده روزگارمان شده است...
آقا تو هم لباس دین داری... تو هم نگاه به نامحرم را خدایت حرام میکند... تو هم نماز شب می خوانی... تو هم به منبر می روی و موعظه می کنی...و تو هیچ یک از اینها نیستی...
چرا اینها همه ؛دم از عشق تو میزنند؟
و چرا عاشقان ِ راستینت دهان را بسته اند...
یعنی باید باور کنم که تو حتی یک 313 تای ناقابل هم عاشق آدمیزاد روی زمین نداری؟
آقا یک سوال... چرا تو این قدر غریبی؟...
اما آقای من، دیگر نه آنها که دم از عشق تو می زنند را باور میکنم نه آنها که لباس دین می دزدند؛ نه آنها که موعظه می کنند؛ نه آنها که به ناموس خدا نگاه نمیکنند؛ نه آنها که ریششان تا زانوانشان کشیده شده است...میدانم همه مثل اینها نیستند میدانم خوبان تو کم نیستند... اما؛ آقا زمین آنقدر سیاه شده که من دیگر سفیدی را باور نمیکنم... آقا دنیا لجن زاری شده است که بوی تعفنش ،عرش را پر کرده است...
آقا بیا و پایان ده. گردنم را می خواهی بزنی؛ بزن ولی بیا...
بیا که دیگر ایمان دارم اگر تو نبودی زمین از برای هر جرم هریک از اینها، تماممان را بلعیده بود...
نوشته شده توسط پلک ... در پنج شنبه 86/11/11 و ساعت 1:0 صبح | نظرات دیگران()