سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و انس پسر مالک را نزد طلحه و زبیر به بصره فرستاد تا آنان را حدیثى به یاد آرد که از رسول خدا ( ص ) شنیده بود . انس از رساندن پیام سر برتافت و چون بازگشت گفت : « فراموش کردم . » امام فرمود : ] اگر دروغ میگویى خدایت به سپیدى درخشان گرفتار گرداند که عمامه آن نپوشاند [ یعنى بیمارى برص . از آن پس انس را در چهره برص پدید گردید و کس جز با نقاب او را ندید . ] [نهج البلاغه]
امروز: سه شنبه 103 آذر 13

-گفت،خارها را جمع میکند که فردا... که فردا پای همسر و کودکانش را نیازارد...*

-رهایشان کرده بود، سالها بود که رفته بود ؛ آخر هم گفت،خانه را خالی کنید،پولش را برایم بفرستید، و همسر و کودکانش به رسم جوانمردی او باید آواره کوچه ها میشدند، بی سر پناه بی هیچ پول...

-گفت،باید بروم مادر. آخر فردا روزی کودکان این سرزمین می خواهند زیر سقفی محکم، بی ظلم و زور مزدوران و غارتگران درس بخوانند. اگر نروم، کودکان سرزمینم، نه چیزی از خدا برایشان می ماند، نه چیزی از وطن... رفت... حتی کالبد خاکی اش هم برنگشت...

-گفت، اسباب خانه را بفروشید، دارم از درد می میرم، سردش بود، میلرزید، وسط نعشگی اش داشت راه میرفت، سیگارش روی صورت کودکش افتاد، دخترک جیغ می کشید... آخر بدجوری صورتش سوخت...

-گفت؛ پدر مهربان ما است. کافی بود بفهمد دردت را ، به هر دری می زد تا گره کودکان کشورش را بگشاید...

-گفت، دلسوز است ، آمده است برای اعتلا... تا میز و صندلی را دید، غش کرد،و مدام ذکر لبش این بود، ای تمام نهایت آرزوهایم... و اعتلایمان داد، آزادمان کرد، از تمام اسارتی که پدر مهربانمان برایمان ساخته بود... پسرانمان را بی غیرت کرد و دخترانمان را بی حیا!... مردانمان شدند آینه تمام نمای هوس پرستی و زنانمان جلوه عشوه گری ... مردانمان شدند گرازهای وحشی اسیر هوس و زنانمان عریان زدگان بی مایه... آخر به خاطر اعتلا و آزادی باید رها به خیابان ها میریختیم.هرچه لباس دخترانمان تنگ تر و نازک تر و بدن نما تر، و هرچه چشمان مردانمان رهاتر از پرده حیا و غیرت و هوس بازتر، میشدی انسان تر، میکردندت مجسمه آزادی... پدر خوبی داشتیم ما، خوب فهماندمان که ارزش آدمی به تن او است و نه فکرش...این از همان ها بود که به قول پدر دلسوزمان، جامه پاک روحانیت را هم دزدیده بود...

-گفت؛ اگر می خواهید از دست رفته هایتان، خدای ایمانتان، هستی تان، و زندگی تان را پس بگیرید، بجنگید! که برای جنگ امروز نه فقط از مال و جانتان که از آبرویتان هم باید مایه بگذارید... و خودش بی آنکه کسی بفهمد ، چهره پوشاند و اولین نفر بود که به جنگ رفت...

-گفت، چرا اسیرتان کنیم، رها شوید، آنگاه که مردم رها شدند و خیابان ها پرشد، و خانه ها خالی که تنها صدای بازی صلیبی کودکان از آن بیرون می آمد، حمله کرد... و کسی نفهمید که چه شد که خانه هایمان خالی شد...و هنوز هم فقط صدای بازی صلیبی کودکان از آن به گوش می آید... البته نه، صدای داد و فریاد هم به گوش می رسد...همان بازی صلیبی بزرگان...

و امروز کسی این میان گم شده است...که هرچه میگردیم نمی یابیمش...شاید اینجاست ، در همین نزدیکی، زانوان در آغوش... تنها و گریزان... شاید هم در اعماق دریا غرق شده است... نمی دانم، ولی هرچه هست ؛ انسانیت دچار قحطی زدگی شده است ...

...

-گفت،خارها را جمع میکند که فردا... که فردا پای همسر و کودکانش را نیازارد...

                                                                                                                                                                               ...

---------------------
* هر بند ؛ جدای از سایر بندها است.

                                                                                                                                            


 نوشته شده توسط پلک ... در شنبه 86/10/29 و ساعت 12:0 صبح | نظرات دیگران()
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مرگ ساده است...
آری!، تو بمان!
از میرحسین موسوی
از تحجر بیش از بی دینی رتج می برم
خاک بر سر انقلابی که شما کردید.
و اسرائیلی که به هیچ چیز رحم نمیکند...و مایی که بی رحم تر از اوی
مسؤلیم!!!
گونه ام داغ است از بوسه ناز تو...
...
دو رکعت سلام...
[عناوین آرشیوشده]

بالا

طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

بالا