خسته بود . آن قدر اشک ریخته بود که حتی سپیدی دل غنچه ها را هم نمی دید. او را گفته بودند اشک نریز، گفته بودند قطره های بی دلی بر خود بپوش. اما مگر می توانست؟
خسته بود و بی رمق. خسته از تیرهای تیز شب تار. خسته از نیرنگ و دروغ فرعونیان. خسته از سجده های شبانه ابن ملجم پیشگان.خسته از حکم متقیان دین چهره ای که حکم بر قتل حسین (ع) میدهند. خسته و بی رمق. از تمام تب و تاب روزگار. گاه توان اشکش هم میرفت. بهت زده می ماند و می نگریست. فقط می نگریست. و حسرت میخورد که کاش کاری جز نگریستن می توانست ...گوشه ای می نشست ، به آسمان خیره میشد و باز دلتنگ قطره ای باران. به آسمان پر بغض می نگریست که او هم هرگز بغضش باز نمیشد. آن قدر به آسمان نگاه میکرد که پلک هایش خسته تر از قبل سر می خوردند، به امید آنکه شاید خواب آرامی باشد بر سوزش قلب او. اما قلبش که آرام نمیشد هیچ ؛ تصاویر گنگ و مبهم و بی ربط در برابر دیدگانش آنقدر رژه میرفتند که او با شلوغی کهنه افکارش و لرزی وحشتناک از خواب رها میشد...
در این بین هرچه خورشید می رفت و می آمد او فقط با حسرت می نگریست. و با غروب نور؛ سر به پایین می افکند و باز پلکهایی بسته و باز خواب و باز ترس و باز وحشت و باز بغضی نهفته که نه بیرون می آمد و نه فرو میرفت. و چشمانی که یا زار می زندند و کبود می شدند یا خشک خشک بهت زده و گیج...
گاه که می خواست فریاد بکشد و به آسمان بنگرد در جستجوی پرتوی از خورشید و ناتوان بود ؛ سراغ خورشید دلش میرفت. به دامان او پناه میبرد می گشودش و باز آیه های صبر و باز نوید آزمونی دیگر. و آنگاه بود که آرام بغضش میشکست تر میشد توان می یافت تا سر به بالا بیفکند؛اشکهایش آرام آرام، ساکت و خموش با فریادی از دل ، روی گونه هایش سر می خوردند و می افتادند روی زمین..
نور عمق تنهایی چشمها را خبر داشت . میدانست سالهاست که به آسمان مینگرد میدانست که سالهاست به جستجوی باران است. میدانست که چشمها دیگر تاب ندارند... نسیمی فرستاد؛ از جنس نور ؛ خنک و پر تلولو؛ اما نسیم هم روزی باید میرفت . و چشمها دوست نداشتند به رفتنی دل ببندند . چشمها از تمام وجود نسیم میترسیدند گرچه نسیم از جنس نور بود و او را خنک میکرد؛ اما چشمها آنقدر به سیاهی شب نگریسته بود که نمیتوانست باور کند صبحی می تواند باشد .چشمها عادت کرده بودند به وحشت...حتی از نور...
اما روزی آمد که آنقدر خسته بود که حتی توان رفتنش سراغ آیه ها خورشید نبود می خواست فریاد بزند از جفا و نیرنگ و دروغ. و از کفری که به علی نسبت می دادند. مدام تکرار میکرد به خدا روزی باید پاسخش دهید به خدا روزی باید پاسخش دهید به خدا از تکت تکتان خواهد پرسید. به خدا ؛خدا حقیقت را میداند به خدا ...
نه فریادی توان داشت نه اشکی نه سکوتی نه آرامی نه آغوشی نه کسی. خسته بود می خواست فریاد بکشد اشک بریزد....
دستانش چفیه را گشود یاد خاک غریب جنوب افتاد خاکی که فکه را هم به آغوش کشیده بود میدانست که اشکی که روی رمل های فکه بیفتد ساکت نخواهند ماند. روی رمل ها ساعت ها اشک ریخت تر شد و باز پلک هایی که رویش لغزیدند...
و باز آیه های صبر و باز نوید امتحان های نور...
چشمها به اطاعت از تنها دارایی خود دل بسته بودند. و اطاعت هر چند کوتاه چشمها را به آسمان سوق دادند. ...
آقایم ،نشان آسمان دل، این چشمها را که به مشرق زمین میبری و این دل را که با تمام بی نشانی اش از نور به قبله گاه عشق میبری هیچ ندارم بگویم...
فقط دلتنگم و گنگ. هنوز چشمانم گیج و مبهم مینگرد اما این با نه از سیاهی روزگار که از لطف و کرم تو بر این بنده کوچک خدا که بندگی نمیشناسد و فرعون پیشگی میکند و تو آنقدر کریمی که مرا بی التماس با تمام بی تابیم بر نور به سوی خود می خوانی و دعوتم میکنی.که نشانی نوری تو . آقا، ضامن آهو خلق شده ی سیاه قلب ها هم می شوی. هیچ ندارم بگویمت حتی شکر و سپاس . گیج و گنگ و مبهم به پنجره فولادت اسیرم کردی...
زائرم و دعا گوی همه. دعا کنید بلکه زمزم مشهد او پروازم دهد...
صلوات تشنه زمزم مشهد رو فراموش نکنید
یاعلی